دربارهی صحنهی رقص چارلی در فیلم جویندهگان طلا
یادداشت زیر را بر صحنهیی از فیلم "جویندهگان طلا"ی چارلی چاپلین نوشتم که در فیسبوک به اشتراک گذاشته شده بود و من هم که معمولاً از این کارها نمیکنم، آنقدر از این صحنه خوشم آمد که به اصطلاح همرسان یا همخوانش کردم. البته بعد دیدم لازم است توضیح بدهم که چرا به نظرم این صحنه اینقدر جذاب است و با نوشتن دربارهاش این جذابیت را برای خودم هم معلوم کنم. بههرحال آن صحنه را اگر کسی دوست داشته باشد ببیند، باید به فیسبوک رجوع کند.
این صحنه را چند بار دیدهام، مثل صحنههای دیگری از فیلمهای چاپلین که بهنهایت هوش مندانه و زیبا هستند. صحنههایی که بارها و بارها میبینیمشان و ازشان لذت میبریم و بهشان میخندیم، اما معمولاً فکر نمیکنیم که چه چیز این صحنه را این همه جذاب کرده. فکر نمیکنیم چون شاید متوجه نیستیم، یا فراموش کردهایم که این موقعیت و حرکات کمیک براساس پیشفرضها و باورهای ما آنطور جذاب و طنزآمیز شدهاند و اتفاقاً دارند چیزی مهم دربارهی درونمان و دربارهی روابطِ اجتماعیمان به ما میگویند. فکر نمیکنیم، شاید چون نمیخواهیم خودمان را، چنان که هستیم، ببینیم. واقعیت این است که صحنههای اینچنینی فیلمهای چاپلین فقط کمیک نیستند، بلکه نکتههای مهمی دربارهی روابط انسانی به ما میگویند، و البته معمولاً با بههمریختن تصورات ما نسبت به خودمان، یا پیشِ چشم آوردن آن چه در ته ذهنمان میدانستهایم و اما خودآگاهمان عمداً یا سهواً آن را نادیده گرفته است و آن را به پس ذهن رانده است. چاپلین هم البته همین ناخودآگاه را قلقلک میدهد.
در ابتدای این صحنه چارلی موجودی نزدیک به هیچ است؛ یکی از درماندهترین آدمهای حاضر در آن مجلس. بعد با توجهکردن زنی زیبا (و لابد شهرآشوب آن مجلس) به او، یکمرتبه به جایگاه بالاتر و همطراز دیگران میرسد، و چه بسا به مهمترین مرد مجلس تبدیل میشود. این جایگاه از همان ابتدا پیداست که دروغین است و اتفاقی است و حتا بیشتر ناظر به درماندهگی اوست (چون زن برای خرابکردن و تحقیر مردی که خواستار اوست، سراغ درماندهترین آدم مجلس، یعنی چارلی، آمده تا فقط آن مرد را بیازارد و او را تا پایینترین جای ممکن کوچک کند)، اما چارلی این جایگاه دروغین و اتفاقی را جدی میگیرد و گرچه لباس زار و داغان و خندههای حضار و همراهشدن با یک سگ و همه چیز دیگر، به او میگوید که این جایگاه دروغین است، اما او باورش میکند و این رؤیای به ظاهر صادق شده را نمیخواهد از دست بدهد. او به این رؤیا چسبیده و خودش را جدی گرفته. آن قدر که بعد از رفتن زن از مجلس هم هنوز خود را در همان مقام و صاحب یا همراه جدی آن زن فرض میکند و روبهروی مرد خواستار زن میایستد. اما باز اتفاق و شانس (یا بدشانسی؟) باعث میشود که آن مرد ضربه بخورد و از صحنه خارج شود و او خیال کند خودش باعث آن بوده. خودفریبی باز ادامه پیدا میکند.
این صحنه اینجا تمام میشود، اما مطمئناً خودفریبی چارلی تمام نمیشود. ادامه پیدا میکند تا او باز هم بیشتر و بیشتر خود را فریب بدهد و جایگاهش را بیشتر گم کند. آن قدر که وقتی در آخر پتک واقعیت به سرش خورد، دیگر نه فقط صدمه دیده باشد، که داغان شده باشد. سقوط کرده باشد و به جایی حتا پایینتر از آن که بود بازگشته باشد. و این بار لابد بدون امید، بدون توهم، بدون هیچ چشماندازی به آینده، و شاید بدون هیچ خودفریبییی.
به گمان من، این پاسخ چارلی چاپلین است به تمام خودفریبیها و خوش خیالیهای ما. خودفریبیهایی که بهخصوص با یکی دو برد اتفاقی و غیراتفاقی دچارش میشویم و جایگاهمان و خودمان را گم میکنیم. گم میکنیم تا پتک واقعیت به سرمان بخورد. و هر چه این خودفریبی بیشتر و طولانیتر، ضربهی آن پتک ناگزیر هم سنگینتر.
17 اردیبهشت 95