نوشته‌ی زیر مطلبی است که به همت دوستی و از اینترنت‌گردی پیدا کرده‌ام. مطلب مربوط به چند سال پیش است و در روزنامه‌ی اعتماد (شماره 1528 به تاريخ 9/8/86، صفحه 11 ادبيات) منتشر شده بوده است، که توضیحش در همین ابتدا و از قول روزنامه هست. فکر کردم بد نیست در وبلاگ خودم هم بازنشر شود.

 

پاسخ به عطاء الله مهاجراني / باز خواني يک رمان و بعضي نکته هايش 

    پس از مصاحبه يي که روزنامه اعتماد با حسين سناپور انجام داد برخي نظريات او توسط عطاء الله مهاجراني مورد نقد و بررسي قرار گرفت. اکنون ادامه اين نقد و نظرها را از ديدگاه حسين سناپور پي خواهيد گرفت.
    
    -
    
    آقاي مهاجراني در يادداشتي در روزنامه‌ی اعتماد پنجشنبه سوم آبان 86 پاسخي داده اند به اشاره‌ی من به رمان "کريستين و کيد" به عنوان بهترين رمان ايراني، از نظر خودم. آن حرف را من در خلال پاسخ سوالي گفته بودم که به نحوي به گلشيري و آثارش مربوط مي شد. خوشحال و ممنونم که آقاي مهاجراني با آن پاسخ اين بحث را طرح کرده اند که آيا اصلاً مي شود رماني را به عنوان بهترين معرفي کرد يا خير. خود اين موضوعي قابل بحث است و طرح آن حتي اگر به هيچ نتيجه‌يي هم نرسد دست‌کم بحث‌ها و کتاب‌هايي را مطرح يا مطرح‌تر، و زوايايي از آن کتاب‌ها را روشن خواهد کرد. اما نتيجه اين بحث به گمان من از اين هم مهم‌تر است. با اين گفت‌وگو ها درواقع بحثي مهم‌تر طرح شده است، و آن همان بيرون کشيدن آثار برتر فرهنگ ايراني از محاق توقيف و فراموشي است.
    
    تاسف‌بار است اما وقتي دم‌و‌دستگاه‌هايي کارشان شده به محاق بردن آثاري که کمک مي‌کنند تا ما، همه‌ی مردم کتاب‌خوان، نگاهي دوباره، و چه بسا با شک، بيندازيم به خودمان و همه آن چه که بوده‌ايم و هستيم، طبعاً بخشي از کار ما هم جز اين نيست که دوباره آن آثار را بيرون بکشيم، هم از محاق دستگاه‌هاي دولتي و هم از بي‌توجهي و فراموشي اهل فرهنگ و ادب. پس شخصاً ممنونم از طرح اين بحث و پيش‌کشيدن نام کتاب‌هايي مثل کريستين و کيد، معصوم پنجم و حتي بوف کور؛ گرچه اين يکي ديگر احتياجي از اين دست نداشته باشد. خب، راستش اگر حتا نسل من خيلي از کارهاي فراموش‌شده را نديد، يا اگر ديد نتوانست به ياد ديگران بيندازد، حالاجوان‌ترها با وبلاگ و نشريه‌هاي دانشجويي و حتي روزنامه‌ها، دارند خيلي از نام‌ها را دوباره به يادمان مي‌آورند. تا آن‌جا که آنقدر گفته‌اند از ارزش‌هاي سفر شب (بهمن شعله ور)، شب هول (هرمز شهدادي) و نماز ميت (رضا دانشور) و داستان هاي کوتاه شميم بهار (گرچه بيش از يک مجموعه هم نباشد) و بسياري از کارهاي سفرکرده‌گاني مثل بهمن فرسي و کساني ديگر، که احتمالاً خيلي‌هاي ديگر هم مثل من مجبور شده‌اند آن‌ها را بخوانند، يا در پي پيداکردن و خواندن‌شان باشند. 
    
    به گمانم آقاي مهاجراني هم مطلب‌شان را با چنين نيتي نوشته‌اند، وگرنه يک اشاره‌ی کوتاه من به کريستين و کيد به عنوان بهترين رمان فارسي چندان اهميتي نداشت که چنين پاسخ مشروحي شايد به آن داده شود، مگر اينکه لااقل خودم در همان جا دلايلم را مي‌گفتم. ايشان هم با طرح اين پرسش ترديدآميز که آيا مگر مي‌شود رماني را به عنوان بهترين رمان ايراني معرفي کرد، خودشان بعدتر در مقايسه‌ی بوف کور و شازده احتجاب و معصوم پنجم و آينه‌هاي دردار، همان کار را کرده‌اند، يعني رمان‌هايي را با هم مقايسه کرده‌اند و بوف کور را برتر از شازده احتجاب و شازده احتجاب را برتر از معصوم پنجم برشمرده‌اند. يعني به گمانم خواسته‌اند با طرح يکي دو پرسش و سعي در پاسخ به حرف من، از رمان‌هاي برجسته‌ی ايراني و آثاري که بعضي‌شان در محاق توقيف يا کم‌حافظه‌گي گرفتارند، حرف بزنند و مثل من نگذارند ارج کتاب‌ها از بين برود، يا شايد مخدوش شود. دست‌کم من مطلب ايشان را با اين نگاه خواندم. پس اين چند کلمه پاسخ را هم من بيش‌تر به همين نيت مي‌نويسم.
    
    1ـ پيش از همه بايد اين را بگويم که من نقد مفصلي درباره کريستين و کيد نوشته‌ام که در کتاب "هم‌خواني کاتبان" (مجموعه مقالاتي از نويسنده‌گان مختلف درباره آثار گلشيري، گردآوري خودم، نشر ديگر) چاپ شده است. طبعاً بهتر بود در آن گفت وگو اشاره‌يي هم به آن مي‌کردم، اما راستش بعضي‌هامان در بعضي از مصاحبه‌ها و مقاله‌ها گاهي آنقدر به خودمان ارجاع مي‌دهيم که حال خواننده بد مي‌شود.
    از طرف ديگر، در آن گفت وگو هم موضوع صحبت رمان کريستين و کيد، يا مثلاً معرفي بهترين رماني که خوانده ايم نبود، وگرنه طبعاً ديگر اين ارجاع‌ندادن بي‌خود بود و من دست‌کم اشاره‌يي به آن نقد و دلايلي که آنجا آورده‌ام مي‌کردم. طبعاً توقع‌ام از ديگران براي ارائه‌ی دليل درباره‌ی خوبي و بدي کارهاي خودم هم به مواردي برمي‌گشت که کساني به طور مشخص درباره خوبي و بدي کتابم، بدون دليل و توضيح، حرف زده بودند و نه اينکه اشاره‌يي در ميان حرف‌هاي ديگرشان به کتاب من کرده باشند.
    
    2ـ آقاي مهاجراني درست گفته‌اند که اکنون با بودن اينترنت و اين بازار داغ کتاب‌هاي افست، هر کتابي در دسترس‌مان هست (منتها با مقدار بيش‌تري صرف پول و وقت)، اما نمي‌دانم واقعاً اين نوع دسترسي با آن نوع دسترسي که کتاب در شماره‌گان بالا و هم‌زمان منتشر شود، آيا يکسان است و در توجه به يک کتاب تاثيري نمي‌کند؟ گمانم مي‌کند، گرچه حتا کم. به هر حال من هم در کل با ايشان موافقم. کم توجهي به کريستين و کيد و هر کتاب ديگري را بهتر است من يا کسي ديگر به حساب عدم انتشار نگذارد. اما من در همان گفت‌وگو اين را هم گفته بودم که يکي از دلايل نخواندن يا کم توجهي به کريستين و کيد پيچيده‌گي‌هاي آن است. و اين را لااقل اينجا به تاکيد مي‌گويم که پيچيده‌گي کريستين و کيد به مراتب بيش‌تر از شازده احتجاب است، و شايد منهاي زبان، پيچيده‌تر از معصوم پنجم هم.
    
    3- طبعاً ناگزيرم براي تماشاي قدرت‌هاي کريستين و کيد خواننده‌ی علاقه‌مند را به همان نقد خودم در کتاب هم‌خواني کاتبان ارجاع بدهم، اما همين قدر اينجا اشاره‌يي مي‌کنم و مي‌گذرم که: کريستين و کيد شرح مواجهه‌ی يک انسان ايراني با تمام ابعاد وجودي‌اش (تاريخي و اجتماعي و روانشناختي) با مفهوم غرب و غير است. يعني آشنايي راوي آن رمان با يک زن انگليسي و تفاوت‌هاي رفتاري‌شان با مقوله عشق و ديگر چيزها، او را دچار اين پرسش مي‌کند که چرا من و ما اين‌طوريم و او و آن‌ها آن‌طور. و گلشيري براي شرح و بسط اين پرسش هم به سراغ زندگي خصوصي هر دو مي‌رود و هم به سراغ تاريخ‌هاي دور و نزديک ملت‌هاي هر دو نفر. فرم روايت‌اش را هم از ايراني‌ترين هنري که سراغ داشته گرفته، يعني از معرق‌کاري. به همين دلايل گمانم ايراني‌ترين کاري است که حتي گلشيري (که تقريباً هميشه در همه کارهاش با هويت ايراني و معناي ايراني‌بودن درگير بوده)، نوشته. حالااگر آقاي سپانلو در سال 52 نوشته اين رمان روايت ما نيست، يا آقاي ميرعابديني در صد سال داستان‌نويسي نوشته اين‌ها فقط بازي است، آيا من بايد حرف‌شان را جدي بگيرم؟ نمي‌دانم چرا آقاي مهاجراني گرفته. شايد چون هر دو نفر شهرتي در نقدنويسي داشته‌اند يا هنوز دارند. اما اگر قرار بود من اين‌طور نقدنويسي را جدي بگيرم که بازی می‌داند همه‌ی آن تلاش غريب و بديع را براي نوشتن کاري با تکنيک ايراني و با موضوع اين که اصلاً ايراني‌بودن و شرقي‌بودن يعني چه، يا می‌گويد اين مال ما نيست، که ديگر آن حرف را نمي‌زدم (که کریستین و کید به‌ترین رمان ایرانی است) و چند سال پيش آن نقد را نمي‌نوشتم. اصلاً اگر وضع نقدنويسي ما اين نبود که حالا نه من مجبور بودم آن طور از رمان کريستين و کيد حرف بزنم و نه آقاي مهاجراني مجبور به دادن اين جواب و تحليل خودشان از همين رمان بود. لابد هر دومان بيش‌تر مي‌چسبيديم به داستان‌نويسي، يا هر کار ديگري که بيش‌تر دوست داريم. نمي‌دانم چرا آقاي مهاجراني، با وجودي که خودشان اين همه به تکنيک معرق‌کاري در کار گلشيري توجه داشته‌اند و پايه‌ی اصلي تحليل خودشان را هم بر آن گذاشته‌اند، باز آن جمله‌ی ميرعابديني را نقل کرده‌اند که اين کارهاي فرمي بازي است.
    
    4ـ آقاي مهاجراني در تحليل خودشان از رمان کريستين و کيد فقط بر يک جمله انگشت گذاشته‌اند و همان را مصداق از آسمان تکنيک به زمين آوردن رمان دانسته‌اند. ايشان طوري جمله‌ی «فاطمه کور است» را عمده کرده‌اند که آنها که رمان را نخوانده‌اند گمان خواهند کرد فاطمه شخصيت اصلي داستان است يا دانستن يا ندانستن کوري او نکته مهمي يا گرهي در داستان است. اين طور نيست. فاطمه شخصيت درجه دومي است در رمان، و نقش‌اش هم بيش‌تر شناساندن زاويه‌ی ديگري از شخصيت راوي و رابطه‌اش با زن انگليسي است. به همين دليل هم فقط در دو فصل از رمان (تا جايي که به خاطر دارم) حضور دارد و در پنج فصل ديگر غايب است.
        نکته‌ی مهم‌تر اين است که اساساً رمان مدرن رمان ماجرايي نيست و به همين دليل برخلاف رمان‌هاي رئاليستي بر معما و ايجاد تعليق از طريق آن تکيه ندارد. کافي است بقيه‌ی رمان هاي گلشيري و ديگر نويسندگان مدرن (دست کم واقع‌گراها) را از نظر بگذرانيم تا به ياد بياوريم تعليق و کشش اين رمان‌ها بر تعقيب انگيزه‌هاي دروني شخصيت‌ها است و نه ماجراها و معماها، (توجه به اينکه اغلب اين رمان ها از پايان آغاز مي‌شوند تا بر «بعد چه خواهد شد» استوار نشده باشند، خود گوياي اين نکته است). در واقع در اينجا هم کوري فاطمه اطلاعاتي مهم يا پنهان نبوده که حالا به صراحت گفتن‌اش خدشه‌يي بر رمان باشد. به فرض هم که خدشه‌يي باشد، گمان نمي‌کنم در هيچ رماني بودن يا نبودن دو کلمه يا يک جمله، آن هم درباره‌ی يک شخصيت فرعي، آن‌قدر مهم باشد که بخواهيم کل رمان را بر اساس آن داوري کنيم و آن را از آسمان تکنيک به زمين بکشانيم.
    
    5ـ واقعاً تنها جايي از مطلب آقاي مهاجراني که مايه‌ی تاسف من بود همان پايانش بود که مي گويند گلشيري بايد به قصه‌گويي مولوي و قرآن توجه مي‌کرد و اين‌که معرق‌کاري از کجا آمده، که در اين صورت تکنيک‌هاش را از رمان نو فرانسه نمي‌گرفت. واقعاً متاسفم. اگر آن همه توجه به معرق و سعي در استفاده از تکنيک‌هاي آن (گذاشتن فصل‌ها، صحنه‌ها و جزييات بي‌شمار ديگر در کنار هم، و نه در ادامه و پي هم) که به قول آقاي مهاجراني از قصه‌هاي مولوي آمده (و يا هر متن ايراني و شرقي ديگر)، نشانه‌ی ريشه داشتن، يا دست‌کم توجه به هنر اين جايي، نباشد پس نشانه‌ی چه چيزي است، يا ريشه در هنر ايراني داشتن نشانه‌اش پس چيست؟ کدام نويسنده‌ی ديگري را اصلاً سراغ داريد که نه فقط مدام درگير فهميدن هويت فردي و قومي آدم اين جايي باشد، که حتي سعي کند آن را با تکنيک‌هايي بيش‌تر ايراني و شرقي نمايش بدهد؟
    
    نمي دانم اگر خود گلشيري از تاثير گرفتن‌اش از رمان نو فرانسه نگفته بود و بحث‌هاي جمعي‌شان در جنگ اصفهان درباره‌ی اين جريان داستان‌نويسي نبود، باز کسي مي‌گفت که تکنيک‌هايش غير ايراني بوده يا نه. و اصلاً کي هست که تحت‌تاثير نويسنده‌گان خارجي بزرگ پيش از خودش نبوده باشد، از کافکا و تولستوي و شولوخوف و همينگوي و فاکنر گرفته تا مارکز و غيره و غيره؟ آيا بوف کور هم شبيه کارهاي کافکا است، فقط چون هدايت تحت تاثير کافکا بوده؟ آيا تقليدکردن با تاثيرگرفتن متفاوت نيست؟ تکنيک‌هاي کريستين و کيد شبيه کدام کار رمان‌نويي‌ها است؟ يا بقيه کارهاي گلشيري؟ لابد مي‌گوييد خود گلشيري گفته که کارش در رده‌ی رمان‌نويي‌هاي فرانسه است. آيا اگر او يک چيز کلي گفته بدون توضيح، ما مي‌توانيم هر طوري دلمان خواست آن را تعبير کنيم و نکته‌هاي آشکار رمانش (مثل همين استفاده از تکنيک معرق) را ناديده بگيريم؟ شخصاً ترجيح مي‌دهم در درجه‌ی اول به خود کار توجه کنم و نه به حرف گلشيري. اين‌جا و درباره‌ی کار خودش هم مي‌خواهم مخالفتي بکنم و بگويم اين رمانش هم همان قدر به کارهاي رمان نويي‌ها شبيه است که بيشتر کارهاي بعدي‌اش، و در مجموع خيلي کم. دلايل: به گمان من مهم‌ترين خصوصيت رمان‌نويي ها حذف گذشته‌ی شخصيت‌ها بود براي هر چه بيشتر نشان‌دادن احاطه‌ی اکنون بر زنده‌گي آن‌ها. در کارهاي گلشيري گذشته‌ی شخصيت‌ها کم‌رنگ شايد بشود، اما حذف نمي‌شود.
        در همين رمان حتا وقتي راوي به جاي گفتن گذشته‌ی خودش و پدرش، از گذشته‌ی دوست‌اش حرف مي‌زند، به نوعي او را به خودش هم تعميم مي‌دهد و مي‌خواهد بگويد ماها زنده‌گي‌مان و گذشته‌مان با شما (انگليسي‌ها يا غربي‌ها) متفاوت است. پس اگر شده حتي غيرمستقيم براي راوي گذشته مي‌سازد.
    
    ديگر اينکه رمان نويي‌ها ماجرا را اغلب از کارهاشان حذف يا تاثيرش را کم‌رنگ مي‌کردند. کاري که خوشبختانه گلشيري نکرد. بسط و تعميق لحظه‌هاي عاطفي و حسي آدم‌ها در کار اغلب رمان‌نويي‌ها و به‌خصوص دوراس هست، که چندان در کار گلشيري نيست، لااقل به اندازه‌يي که در کار دوراس هست نيست. توجه بسيار به اشياي پيرامون در کارهاي انگار همه‌ی رمان نويي‌ها هست (به خصوص روب‌گري‌يه و دوراس)، که اين يکي در کار گلشيري هم بيش‌تر به چشم مي‌آيد، اما باز نه به اندازه‌يي که لااقل در کار روب‌گري‌يه هست. خب، پس شباهت هايي هست و نيست. اما اينها به گمانم به تکنيک‌هاي مشابه منجر نمي‌شود، چنان که در کارهاي خود رمان نويي‌ها هم نشده است.
    
    گلشيري هم اين پررنگ و کم‌رنگ‌شدن بعضي عناصر داستاني را با تکنيکي اجرا مي‌کند که برايش آشنا و به کارگيري‌اش، به‌خصوص در اين رمان، مهم بوده است. هر چه هست به گمان من توجه به تکنيک معرق چنان در اين رمان پررنگ است که تا آن‌جا که به شيوه‌ی روايت مربوط است همه چيز تحت‌الشعاع آن است.
    
    6ـ باز هم از آقاي مهاجراني ممنونم که کمک کردند تا بار ديگر به اين رمان برگرديم و چيزهايي شايد ناگفته را درباره‌اش بگوييم. اميدوارم همان‌طور که گلشيري بسياري اوقات آبرو و اعتبارش را براي کانون و گاهي نشريه‌ها و حتا دوستان دور و نزديک‌اش مي‌گذاشت (چيزي که پيداست در همان خاطره‌يي هم که آقاي مهاجراني گفته از ملاقاتش با گلشيري براي گرفتن مجوز برگزاري مجمع کانون- البته بدون اشاره به انگيزه‌ها و دلايل آن ملاقات)، ما هم گاهي بتوانيم به چيزهايي فکر کنيم که فراتر از ما هستند، مثل همين کتاب‌ها، که ديگر نه متعلق به نويسنده‌شان، که متعلق به ما و نسل‌هاي بعد هستند، و اين بحث‌ها بيش از آنکه براي بزرگ و کوچک‌کردن کسي باشد، براي فراموش‌نکردن همه‌ی آن تلاشي است که در اين کتاب‌ها هست براي شناختن خود ما و ديگري، و آرزوي اين که اگر شده قدمي به خودمان و به ديگري نزديک‌تر شويم.