نقد روان‌کاوانه‌ی رمان دود

خانم راضیه فیض‌آبادی نقدی روان‌کاوانه بر رمان دود در وبلاگ‌شان (خواندن عمیق) نوشته‌اند که من فقط تکه‌ی کوتاهی از آن را این‌جا می‌گذارم و دعوت‌تان می‌کنم به خواندن نقدشان در همان وبلاگ.

... تحلیل شخصیت حسام در آن اتفاق با تکیه بر فرضیۀ عقدۀ ادیپ ما را قادر می‌سازد به این دوره از زندگی شخصیت اصلی داستان نگاهی دقیق‌تر داشته باشیم. عقدۀ ادیپ که در اوج دوران بلوغ برای بار اول فعال شده بود این بار، بار دیگر بازمی‌گردد. همان‌گونه که فروید در مشاهداتش از مراجعینش بارها و بارها ملاحظه کرده بود، بازگشت امر سرکوب شده می‌تواند تاثیری بسیار شدیدتر از ضربۀ اولیه داشته باشد. در این داستان هم رابطه پسر / پدری بار دیگر در رابطه فرد / دولت بازنمایی می‌شود. دولت و نیروی نظامی حاضر در آن ماجرا بازنمایی‌کنندۀ نیروی پدر است. حسام مجددا در برابر این نیروی مسلط، سلطه‌پذیر است و نقشی منفعلانه دارد. میل به از میان برداشتن پدر بار دیگر خود را بازتعریف می‌کند و از سوی دیگر هراس از اختگی با شدت و حدت هر چه تمام‌تر بروز می‌یابد. و نتیجه این فرآیند غالب‌شدن ترس و فرار‌کردن از صحنه ماجراست. بعد از آن اتفاق حسام همیشه خود را لایق تنبیه دانسته و احساس گناه هیچ‌وقت او را رها نمی‌کند. این حس در جای‌جای داستان بازنمایی می‌شود اما شاید این جمله به خوبی نشانگر آن باشد: «مثل همیشه، که کاری را که خیلی دلم بخواهد نمی‌توانم بکنم (سناپور, 1393, ص. 8)» تاکیدش به «مثل همیشه» نشان از تکرار آن در موقعیت‌های مختلف زندگی‌اش دارد که همیشه کار دلخواهش را نمی‌تواند انجام دهد. چرا که خود را مستحق چنین پاداشی نمی‌داند...

نقد سعید کاویان‌پور بر آتش

                                                                               این نقد پیش‌تر در مجله‌ی تجربه، شماره‌ی ۶۰ (دی ماه ۹۷) منتشر شده است و به درخواست من آقای کاویان‌پور لطف کردند و برای بازنشر در این وبلاگ آن را در اختیارم گذاشتند. از ایشان ممنونم.                                       

پرده‌ی آخر

اکثر آدم‌ها دو دسته‌اند؛ یا همچون سانچوپانزا به حقیقت می‌اندیشند و آرمانی ندارند یا همچون دون‌کیشوت‌ها آرمانی دارند اما دیوانه می‌شوند.1

صحبت از دسته دوم است، آن‌ها که دل به آمال و آرزوها میسپارند و از حقیقت زندگی‌شان فاصله می‌گیرند. از آنجاکه اغلب سرنوشتی تراژیک دارند بیشتر دستمایه‌ی داستان‌ها شده‌اند. دن‌کیشوت و مادام بوواری از معروف‌ترین نمونه‌هاشاند. اولی نقل یک پیرمرد شیفته‌ی پهلوانی است و دیگری حکایت زن جوانی در حسرت عشق. هر دو از این قبیل داستان‌ها زیاد خوانده‌اند و در آرزوی تجربه‌اش هستند در حالی که واقعیت زندگی آنها فرسنگ‌ها با دنیای آرمانی‌شان فاصله دارد. جدیدترین نمونه‌ی بومی این شخصیت‌ها در واپسین جلد سه‌گانه‌ی دود و خاکستر حسین سناپور خلق شده. آتش، حکایت فراز و فرود زندگی زن جوان بلندپروازی است که در بزنگاهی هولناک به بن‌بست می‌رسد. لادن یک آرمان‌خواه تمام عیار است، تلفیقی از مادام بوواری جاه‌طلب عاشق پیشه و دن‌کیشوت ستیزه جوی پهلوان مآب. شخصیتی که در اوج خودباوری و جسارت، شکننده هم هست. وجه دن‌کیشوتی‌اش از ابتدای داستان نمود دارد. وقتی آماده می‌شود به مهمانی برود، انگار کارزاری در پیش است و باید با حریفانش دست‌و پنجه نرم کند. با همان لحن دن‌کیشوت به اشیا پیرامونش خطاب می‌کند و استمداد می‌طلبد:"ای کرم پودر کارتیه، چاله چوله‌هام را بپوشان لطفا. ای خط لب ایوسن‌لورن، نشان‌شان بده تمام لب‌هام را، تمامش را. ای کوکوشانل که من را می‌بری به باغ‌های پر از شیرینی و پر از خنکی، از خنکی باغ‌هات پرم کن... مرا پناه دهید. ای چراغ‌های مشوش/ ای خانه‌های روشنِ شکاک‌/ که جامه‌های شسته در آغوشِ دودهای معطر/ بر بام‌های آفتابی‌تان تاب می‌خورند... آینه‌ی برنزی قديمي پیدا شده در سمساری، خوب نگاهم بکن! ببينم، بدرخشانم! همه‌تان بگویید: درخشش از آن تو باد، ای لادن! خاکسار کنید این مردانِ ندیدبدید را برای من امشب!"

نشانه‌های دن‌کیشوتی لادن کاملاند. کتاب قهرمانی‌اش اشعار فروغ است، مرکب‌اش رنوی آلبالویی و همراه‌اش نسیم نامی که به او لقب سانچوپانزا داده. اول داستان، لادن هم مثل دن‌کیشوت در اوج است و نسیم وامانده ولی سرانجام مثل داستان قبلی ارباب جای سانچوپانزا قرار می‌گیرد. لادن از مرام پهلوانی و ستیزه‌جویی دن‌کیشوت بینصیب نیست. وقتی می‌شنود معشوق نسیم بهاش خیانت کرده به فکر انتقام می‌افتد:" ای هفت‌تیرهای کله پران، ای چاقوهای زبان‌بر، ای شلاق‌ها چرا در اختیار من نیستید و چرا آن بدبخت عقده‌ای را گیر من ننداخته‌اید؟"

لادن کوتاه نمیآید، نسیم در آستانه‌ی خودکوشی را بزک می‌کند و به همراه خودش به مهمانی می‌برد که با کسی آشنایکند. اولین زنگ خطر همان‌جا نواخته می‌شود لادن می‌بیند جزو اسامی مدعوین نیست، ولی واقعیت را قبول نمی‌کند و بهرغم ممانعت نگهبان، مخفیانه به مهمانی می‌رود تا به خیال خودش حریف را شکست بدهد. جالب اینجاست که اذعان دارد جاپای دنکیشوت گذاشته:"راهم بده! باغ من شو! سبزی‌ات را به من بده، تاریکی را به حسودانم! این نسیم را هم راه بده! پناه بده به این سانچوپانزای من!"

از اینجا به بعد ورق برمیگردد، لادن مدام به در بسته می‌خورد و به تدریج سقوط می‌کند. فردای مهمانی در شرایطی که منتظر قدردانی است می‌فهمد رودست خورده، شاهکارش برای ترخیص کالاهای گمرک به ضرر شرکت تمام شده و از کار برکنار است. می‌داند همان بلاهت و خوش‌خیالی رمانتیک همیشه‌گی کار دستش داده ولی حقیقت را نمی‌پذیرد و انتظار دارد رییس شرکت از او منت‌کشی کند. در شرایطی که مظفر اسناد خیانت لادن را برملا کرده و تاکید دارد رابطه‌ها مانند یک‌جور قرادادند که با به هم خوردن یک بندشان رابطه تمام است، لادن با خودش فکر می‌کند:" تن برای‌شان همه چیز است. هم شرافت است، هم غیرت، هم وسیله‌ی کار. مساله‌ی همیشه‌گی‌شان، نشانه‌ی مردانه‌گی‌شان، نشانه‌ی زن را وسیله کردن‌شان"

طرز فکر و سطح معیشت لادن شبیه مادام بوواری است؛ زنی از طبقه‌ی متوسط که با اوضاع نابسامان خانواده‌اش کنار نیامده،مشتاق قدرت، ثروت و زندگی سطح بالاست. هویت لادن به کار و مظفر گره خورده و در فقدان‌اش به هر ریسمانی چنگ می‌زند. ابتدای امر می‌رود سراغ خانواد‌ه‌اش. پدر معتاد و مادر از خانه فراری است، برای زنان بی سرپرست خیریه راهانداخته در حالی که دخترش باید آویزان این و آن باشد. نفرت لادن از بیپولی و پایین بودن، ناشی از پدر و مادر است. میگوید آنها باعث شدهاند به جای افتخار کردن به هوش و قیافهاش از خودش بیزار باشد و سرافکنده که هیچ‌ پشت و پناهی ندارد. آن خاله‌اش هم که جویای احوالش شده، التماس دعا دارد. همه‌یامید لادن به استاد است. به چشم معبد و زیارتگاه نگاه‌اش می‌کند. با شعرهاش مانوس بوده و باور دارد با سحر کلام او آرام میگیرد. ولی در مواجه با استاد متوجه می‌شود او هم مثل خودش یک فرصت‌طلب است، درست و غلط زندگی‌اش را نمی‌داند. سرگذشت آن شاعر، شبیه به لادن و بیان‌گر حال و روز همه‌ی آدم‌های این داستان است.

" چیزهایی از خودم ریخته‌ام سر دیگران. همان چیزها که آدم‌ها ریخته بودند سرم. یک چیزهایی شاید روشن از توی همان چیزها که روح آدم را کثیف می‌کنند. بعد تازه می‌بینی نمی‌فهمی که کثافت از کجا می‌آید و تا کجاها می‌رود. اول خیال میکنی که میدانی، اما بعد میبینی که نه. چون باز از یک جاهای عجیب و غریبی میآید که حیرت میکنی از کارهای شیطان و شیطانکها، که توی خودت هم کم نیستند. از شیطانک‌های توی خودت بیشتر حیرت می‌کنی و از کارهایی که کرده‌ای تا فقط کمتر تحقیر شوی."

لادنی که ابتدای داستان مدام نسیم را ملامت می‌کند تو حیف‌کننده‌ای وقتی نمی‌دانی چی داری. باید سهراب و صدتای دیگر را زیر پا له کنی و بروی بالا، آن پشگل ارزش خودکشی ندارد. لادنی که میگفت ارزش هرکس به خوب بازی کردنش است. وقتی خوب بازی کنی دیگر هیچکس ارزش یک موی تو را ندارد. لادنی که خیال میکرد کیسه بوکس است و هیچوقت شکست نمیخورد، وقتی بی فریادرس می‌ماند جا پای نسیم میگذارد و تظاهر به خودکشی می‌کند. بعد که میبیند آخرین تیر ترکشاش به سنگ ‌خورده و دل مظفر بهرحم نمیآید، احساس می‌کند دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد. تصمیم می‌گیرد هر طور شده از مظفر انتقام بگیرد، حتی به شیوهی مادام بوواری.

از نکات جالب توجه این رمان روابط بین شخصیت‌هاست؛ چندین جفت از کاراکترها بازنما و بدل یکدیگرند. در عین داشتن تضادهای فاحش با هم نقطه‌ی اشتراک دارند. شباهت پدر و مادر لادن در خیال‌بافی است، با این تفاوت که یکی از خانه جاکن نمی‌شود و برای دیگری خانه فقط یک ایستگاه بین‌راهی است. نسیم و لادن هم آینه و عکس‌برگردان یکدیگرند. هردو شکست خورده‌اند. اولی از فرط ساده‌گی و خود‌ کم‌بینی و دومی از شدت اعتماد به نفس و دوراندیشی. متضادترین این جفت‌ها حسام و مظفرند. گذشته، گذران زندگی، کسب و کارو روحیات‌شان هیچ سنخیتی با هم ندارند. حسام، احساساتی، منفعل و قانع است و مظفر خوددار، کاری و سیری ناپذیر. با همه‌ی این تفاوت‌ها یک نقطه‌ی اشتراک دارند. پاشنه‌ی آشیل هر دو شکست است. حسام عادت کرده مدام شکست بخورد و مظفر با کوچک‌ترین شکست از هم می‌پاشد. هیچ‌کدام از این نقطه ضعف خلاصی ندارند. از همین خاطر آخرسر در قبال لادن یکجور واکنش نشان می‌دهند. هردو دست رو دست میگذارند و برای نجاتاش هیچ تلاشی نمیکنند.

بارزترین نقطه قوت این رمان، لحن و زبان درخور راویاشاست؛ جنس روایت، نمود احساسات و شخصیت راوی آنقدر باهم متناسباند که اصلا به ذهن خطور نمیکند این رمان اثر یک مرد باشد. توفیق نویسنده صرف این نیست که توانسته از چشم یک زن به ماجرا نگاه کند و ردپایی از جنسیت خودش به جا نگذارد. زبان راوی شخصیت‌ساز است؛ خطابه‌هایش به اشیا و محیط اطراف نشان از خودشیفته‌گی دارد. لحن روایت مطابق با تحول شخصیت قهرمان تغییر می‌کند. ابتدای داستان که لادن سرخوش است و هنوز به مهمانی نرفته حریف می‌طلبد،لحن روایت حماسی و هرچه رو به انتها می‌رود سوگوارانه می‌شود. سوای راوی، باقی شخصیتها هم لحنی مخصوص به خود دارند و تعددشان باعث نشده، شبیه به هم صحبت کنند.

آتش، حسن ختام سهگانه دود و خاکستر است. این رمانها در عین اینکه خودبسنده و مستقل‌اند، ادامه یا مکمل یکدیگرند. دود از چشم حسام روایت شده، خاکستر از منظر مظفر و آتش از دید لادن. در هر کتاب به یکی از سه شخصیت اصلی داستان مجال داده شده که ندیده و نشنیده‌های دوتای دیگر را برملا کند. از آنجا که هر راوی به نحوی متفاوت با بقیه درگیر ماجرا شده، خلق‌وخو، شیوه‌ی زندگی و پاتوق‌های خاص خودش دارد و با شخصیت‌های فرعی جدیدی مواجه می‌شود، این سه‌گانه در ورطه‌ی تکرار نمی‌افتد. هر یکی روی پای خودش ایستاده، داستانی تازه دارد و پر واضح است که مطالعه‌ی هر سه لذتی مضاعف خواهد داشت. 

1- جرج سانتا، شاعر و فیلسوف اسپانیایی

      مطالب دیگر درباره‌ی آتش:

ـ مرا پناه دهید ای چراغ‌های مشوش / آرش محسنی/ مد و مه

ـ نقد جامعه‌شناختی آتش + ما هیزم های آتشی خودافروخته ایم / آرمان امیری / مجمع دیوانه‌گان (تلگرام) + روزنامه ی سازندگی

_ دستی بر آتش / عباس علی / کافه داستان

یادداشت شراره شریعت‌ِزاده بر خاکستر

این یادداشت روز پنج‌شنبه (۱۴ تیر) در صفحه‌ی ادب‌وهنر روزنامه‌ی اعتماد منتشر شده است:

خاكستر تمام نمي‌شود

شراره شريعت زاده

خاكستر، به جا مانده از آتشي است كه دودش قبل‌تر بلند شده بود. سال ١٣٩٣ رمان «دود» حسين سناپور به بازار آمد. «دود» يك داستان اجتماعي، سياسي بود كه ٢٤ ساعت پس از خودكشي زني به نام لادن توسط يكي از معشوقه‌هايش، حسام، روايت مي‌شد. رمان «دود» با فلاش‌بك به ماجراهاي گذشته حسام و لادن پيش مي‌رفت. حسام، روشنفكري در گذشته كه رو به، سرخورد‌گي و درون‌گرايي رفته ‌بود در طي داستان به دنبال كسي يا دليلي مي‌گشت تا علت خودكشي لادن باشد. باور نمي‌كرد كه لادن زني با اعتماد به نفس بالا، جسور و بي‌پروا بي‌دليل دست به چنين كاري زده باشد. در اين بين به شخصي به نام مظفر مي‌رسد كه انگيزه انتقام گرفتنِ مرگ لادن را از او پيدا مي‌كند. در ‌‌نهايت در فصل آخر به سراغ مظفر مي‌رود كه فكر مي‌كند در خودكشي لادن مقصر است.

حالا بعد از گذشت ٣ سال از داستان «دود» رمان ديگري از حسين سناپور چاپ شده كه شايد جواب خيلي سوال‌هايي را كه بعد از خواندن «دود» در ذهن خواننده جا مي‌ماند داده باشد؛ از جمله شخصيت مظفر. اين‌بار داستان از منظر مظفرِ دود روايت مي‌شود. قصه، قصه «دود» نيست، قصه «خاكستر» به‌جا‌مانده از «دود» است و تا حدي آتشي كه نتيجه‌اش «دود» شد و «خاكستر».

راوي «خاكستر» مظفر است. كاراكتر اقتصادي، مدير يك شركت سرمايه‌گذاري بزرگ، سرمايه‌دار، بيزينس‌من، قهرمانِ آرمانگراي دهه ٥٠، چريك دهه ٦٠، شخصيتي بيگانه با خود و منفعت‌طلب كه دوستان سياسي‌اش در آلمان به خاطر همكاري‌اش با حاكميت، قصد ترورش را داشته‌اند.

كسي كه سال‌ها زنداني كلماتي چون آرمان‌خواهي، مبارزه، زندان، چريك و سازمان بوده. كلماتي كه از او قدرتمندي ساخته كه مي‌تواند بازجو و رزمنده ديروز (مشاور و نگهبان امروز) را به خدمت بگيرد. شركتش را بسان يك سازمان ايده‌آل ببيند.

سازماني كه خودش در راس قدرت باشد و مديريت كند. هرچند كه فقط توانسته بيرون از حيطه خانواده، مدير موفقي باشد و نتوانسته همسر و پدري خوب يا حتي معشوق ايده‌آلي باشد. آدمي نبوده به راه مستقيم برود آنجا كه مي‌گويد: «بدم مي‌آيد از آدم‌هايي كه وقتي مي‌گذارندشان سرِ خط، ديگر يك‌راست و بي‌پيچ‌وخم تا ته خط مي‌روند و شكايت نمي‌كنند.» (صفحه ١٧٠)

مظفر قدرت انجام هر كار كثيف اقتصادي را دارد اما اگر بخواهد و ميله‌هاي محصوركننده ذهنش توجيهش نكنند و دنبال مصلحت نباشد. بخواهد كه جلوي مرگ معشوقه‌اش لادن را بگيرد. اما مصلحت نمي‌بيند حتي عذاب وجدان هم ندارد.

«نبايد جلوي سرنوشت را گرفت. وقتي بخواهي جلويش را بگيري يعني كه رسيده‌اي به آخرِ كارت. گاهي كمكش هم بايد كرد. سرنوشت آنقدرها هم چيز بدي نيست.» (صفحه ١٠)

هرچند از آرمان‌هايش دست كشيده اما هنوز زنداني دو زندان همزمان است. زندانِ كوچك گذشته‌ كه در دل زندان بزرگ‌تر امروزش است. هر بار با توجيه مي‌خواهد فرار كند ولي به هر دري مي‌زند نمي‌تواند و دوباره، لادن‌ها، پاپوش‌ها، اعتراف‌ها و كثافت‌كاري‌ها همه و همه يقه‌اش را مي‌گيرند و به زندان خودش برش مي‌گردانند تا روز جزاي مكافات و حكم نهايي كه حسامِ «دود» صادر ‌كند.

داستان «خاكستر» همچون دود در همان ٢٤ ساعت بعد از مرگ خودخواسته لادن، معشوقه و همكارش (مظفر) مي‌گذرد. مرگ لادن چند وجهي ‌است كه از هر طرف كه نگاهش ‌كني، داستان يك زندگي را مي‌فهمي. فلاش‌بك‌ها به گذشته، سيالِ كابوس‌وارِ ذهن، چريك‌هاي اقتصادي امروز، لابي‌ها و پول‌شويي‌هاي رئوس قدرت، رانت، پرونده، منفعت، همه و همه در خدمت نويسنده تا از دو ديدگاه قصه را روايت كند.

قصه، قصه شهر خاكستري امروز و خاكسترِ به جا مانده از عشق سوخته است كه به مانند كارهاي قبلي نويسنده‌ توانسته جامعه‌ را از درون و بيرون نشان بدهد.

«خاكستر» تمام نمي‌شود. مادامي كه مردم هستند، جامعه و مشكلاتِ خاكستري هم هستند و هميشه نگاه‌هاي تيزبيني از پشت عينك‌هايي كه هر روز ذره‌بيني‌تر مي‌شوند، خوب مي‌بينند و تحليل‌هاي به جايي، زير موهايي كه روز به روز سفيدتر مي‌شوند، مي‌كنند و دست‌هايي كه هر روز بيشتر از روز قبل مي‌لرزند، قلم مي‌زنند تا اثري متولد شود كه بخوانيم و بيشتر فكركنيم. «خاكستر» كه «دود»‌ش قبل‌تر آمده بود از دسته همين آثار خواندني است كه تمام‌شدني نيست زيرا خاكسترِ آتش، هميشه به دنبال جايي است براي نشستن و اين‌بار به دل‌ها نشسته است.

حسين سناپور، روزنامه‌نگاري كه ردپاي تفكرات سياسي‌اش را مي‌توان در بيشتر رمان‌هايش ديد اين‌بار هم توانسته رسالت ادبياتي‌اش را در برابر مردمش تمام كند. هميشه دغدغه نويسنده اتفاقاتي بوده كه در جامعه و شهرش مي‌افتد و تاثيرش تا مدت‌ها در زندگي ادامه دارد او با نگاه تيزبين و دقيق توانسته در دل شهر بر لبِ تيغ راه برود و از اعتراض‌هاي دانشجويي و كميته انضباطي در «نيمه‌غايب»، تعليق‌‌‌هاي سياسي و عشق‌هاي بي‌سرانجام در «ويران ‌مي‌آيي» حرف بزند. با آنكه در «شمايل تاريك كاخ‌ها» به تاريخ صفويه پرداخته اما زيرلايه‌هاي سياسي و اجتماعي در جاي جاي رمان ديده‌مي‌شود يا حتي در يك جامعه كوچك‌تر بيمارستان قصه‌‌ي «سپيدتر از استخوان» را بنويسد. او آنجا كه زبان و قصه ارضايش نمي‌كند پا به عرصه شعر مي‌گذارد. شاعرانه‌هايي با همان دغدغه كه شايد بهترين واكنش در برابر ناملايمات اطرافش باشد. در شعر «بي‌نامي» مي‌خوانيم: «ما خيابان بوديم/ برگ‌برگ‌هاي چنارهاي خيابانِ ولي‌عصر/ كه مي‌وزيديم/ ما پل‌ كريم‌خان بوديم و پنجره‌هاي‌ِ بي‌شمار خندان/ ما تشنه‌گي بوديم/ و با فرياد فقط سيراب مي‌شديم/ ديشب ما، بوديم/ من اما چشمِ تو بودم فقط/ و لب‌خندي كه از بلوارِ كشاورز تا كريم‌خان/...»

گفتگو با خبرگزاری مهر درباره‌ی رمان خاکستر

سناپور و آثارش

حسین سناپور می‌گوید همه‌ ما کمک کنیم که شرایط نویسندگی کمی سهل‌تر شود و نویسندگی کاری حرفه‌ای شود، بعد ببینیم کجا هستیم و چه کرده‌ایم و چه باید بکنیم.

خبرگزاری مهر- گروه فرهنگی: تازه‌ترین رمان حسین سناپور با عنوان «خاکستر» به تازگی از سوی نشر چشمه منتشر شده است. رمانی که در حال و هوای این روزهای کشور، در رویکردی قابل توجه به سراغ موضوع مفاسد اقتصادی رفته است و سعی دارد با نگاهی روانکاوانه که خاص ادبیات این نویسنده است و در سایر آثار وی نیز می‌توان از آن سراغ گرفت، به درون ذهن و مناسبات زیستی مدیران کارتل‌های بزرگ و فاسد نظام اقتصادی ایران وارد شود. این اتفاق از این منظر قابل توجه است که در چهارچوب ادبیات داستانی معاصر ایران به ویژه در چهاردهه اخیر کمتر نویسنده‌ای به خود این جرات را داده که با چنین صراحتی به سراغ انتخاب این سوژه و پرداخت آن بپردازد.

حسین سناپور متولد ۱۳۳۹ و سالهاست که به نوشتن و پیش از آن روزنامه‌نگاری مشغول بوده است. وی تاکنون توانسته جوایز ادبی همچون یلدا و مهرگان ادبی و نیز جایزه هوشنگ گلشیری را نیز برای آثاری چون نیمه غائب و سمت تاریک کلمات به دست بیاورد.

به بهانه انتشار رمان خاکستر با این نویسنده به گفتگو نشستیم که در ادامه از نگاه شما می‌گذرد:

برای شروع درباره رمان تازه‌تان باید برگردم به آخرین چیزی که در کتاب دیدم و آن پایان نگارش کتاب بود که نشان از سال ۹۴ داشت. دو سال زمان برای انتشار این رمان از این منظر برای من مهم است که این رمان و نویسنده‌اش همزمان با زمانه خود و حتی جلوتر از آن حرکت کرده‌اند کما اینکه رمان دود که رد شخصیت‌هایی چون لادن و مظفر از آن را می‌شود در این اثر نیز دید هم جلوتر از زمانه خود نوشته شده بود و هم موقعی که منتشر شد جلوتر از ادبیات زمانه خود بود(از منظر بیان مضمون). پس اجازه می‌خواهم که بپرسم چرا این مضمون سال‌هاست ذهن شما را مشغول کرده است؟ در واقع دوست دارم در مقام نویسنده برایم بفرمایید از انبوه آنچه این روزها برای نوشتن انتخاب می‌شود چه پروسه‌ای شما را به سمت تاثیرپذیری این چنین رئالی از جامعه می‌برد؟

همان‌طور که گفتید، رد مسائل و وقایع اجتماعی توی رمان‌ها و داستان‌های کوتاه قبلی‌ام هم هست. البته توی کار اغلب دوستان نویسنده‌مان هست، اما در کار من شاید پررنگ‌تر. گمانم همه‌مان کم‌وبیش می‌دانیم که نشسته بر یک قایقیم و هر اتفاق حتا کوچکی در هر گوشه‌ی شهر و کشورمان بیفتد بر زندگی ما هم مؤثر است، اما بعضی‌مان به این وقایع به لحاظ داستانی بیش‌تر توجه می‌کنیم و بعضی کم‌تر. دلیلش شاید این است که اغلب‌مان در کتاب‌های اول و دوم‌مان بیش‌تر در حال خودبیانگری هستیم و داریم مدام خودمان را به دیگران نشان یا توضیح می‌دهیم و انتظار دیده و فهمیده‌شدن داریم. بعد از دو یا سه کتاب اول است که بیش‌تر به دوروبرمان توجه می‌کنیم و دیگر سعی می‌کنیم آن چه را از محیط‌مان می‌بینیم و می‌فهمیم، ‌نشان و توضیح بدهیم. درواقع کم‌کم و شاید بعد از دو سه کار اول است که خودمان را درون جامعه‌مان تعریف می‌کنیم و می‌فهمیم (یا باید بفهمیم) که چیزی جدای از سرنوشت جامعه‌مان نیستیم. شاید به همین دلیل هم هست که در رمان خاکستر هم شناخت مظفر فقط از مسیر شناخت اطرافیانش می‌گذرد و او سیری در روابطش دارد که فقط با همان برخوردها هم هست که می‌شود شناختش. اما انتخاب این موضوع خاص هم برمی‌گردد به این که فسادهای گسترده و سازمانی و له‌شدن زندگی‌های بی‌گناه انگار بیش‌تر از همیشه جلوِ چشم‌مان اتفاق می‌افتد و ازشان باخبر می‌شویم.

رمان شما؛ «خاکستر» و حتی رمان «دود» که قرابتی با این اثر دارد، بی‌محابا از پشت غبار و به تعبیر شما خاکستر نشسته بر پنجره برج‌ها و اتومبیل‌های گران قیمت تهران عبور می‌کند و به دنیای واقعی سرمایه‌سالاری نفوذ. وقتی دیالوگ‌هایش را می‌خوانیم با نویسنده‌ای طرف می‌شویم که انگار کاملا این موقعیت را حس کرده است و زیر و بمش را می‌شناسد. پس برایم جالب خواهد بود که بدانم شما چطور به این سوژه را پرداختید و درباره آن اطلاعات کسب کرده‌اید؟

از نوشتن دود سال‌ها می‌گذرد و از نوشتن خاکستر هم بیش‌تر از سه سال. این است که واقعاً الان یادم نیست که ایده‌ی این رمان‌ها چه‌طور به ذهنم آمد. من اغلب بعد از نوشتن رمان‌ها و داستان‌هایم این‌طور چیزها را فراموش می‌کنم. درواقع سعی می‌کنم هر آن‌چه مربوط است به این کارهای نوشته‌شده را فراموش کنم و ذهنم دیگر درگیرشان نباشد تا بتوانم راحت‌تر سراغ کار بعدی بروم. فقط می‌توانم بگویم که به‌خاطر زیاد اخبار خواندن و توجه به وقایع اجتماعی دوروبرم، ‌و همین‌طور شاید دلایل ناخودآگاهی که خودم هم ازشان خبر ندارم، به این وقایعی که در خاکستر می‌بینم حساس‌ بوده و هستم؛ از توجه به آدم‌های آرمان‌خواهی که برای رسیدن به آرمان‌هاشان راه‌های متفاوتی برگزیده‌اند، یا فقط حسرت آن آرمان‌ها را با خود حمل می‌کنند تا آدم‌هایی که باوجود داشتن آرمان‌های بزرگ حتی از پس مشکلات کوچک زندگی‌شان هم برنیامده‌اند و بعد هم آدم‌هایی که فکر می‌کنند زندگی خوب داشتن راهی جز بالا و بالاتر رفتن ندارد. این‌ها را همه‌مان دوروبرمان داریم می‌بینیم، فقط باید در درون خودمان هم پیدایشان کنیم و بپرورانیم‌شان. البته در نسبت با ماجراهایی که دیده و شنیده‌ایم در جامعه‌مان در این سال‌ها دارد اتفاق می‌افتد.

رمان شما از منظر ترسیم روابط فاسد اقتصادی در جامعه ما و در همه ابعاد آن داستانی شگفت انگیز است. این کار جسارتی می‌خواهد و دقت‌نظری که به هر روی از جز شما ندیده‌ام تا به حال. این تمایل و جسارت چه در رمان دود و چه در خاکستر از کجا ناشی می‌شود؟

تمایلش را گفتم، ‌ درباره‌ی جسارتش فقط می‌توانم بگویم داستان‌نویسی بدون جسارت ممکن نیست. از طرفی هم نمی‌توانم بفهمم چه‌طور ممکن است ما این سال‌ها با این همه خبر درباره‌ فسادهای سازمان‌یافته روبه‌رو شده باشیم و با تنش‌هایی که روزبه‌روز بیش‌تر می‌شوند با شکاف‌های عمیق‌شونده‌ اجتماعی و هیچ به‌شان فکر نکرده باشیم و نخواهیم بنویسیم‌شان. یعنی این طبیعی‌ترین واکنشی است که من می‌توانم نشان بدهم به این همه اخبار تکان‌دهنده‌ایی که می‌شنوم. به نظرم احتیاجی به تجربه‌ نزدیک این وقایع نیست، چون امکانش هم بعید است هیچ وقت برای امثال من پیش بیاید.

دنیای قهرمان خاکستر مانند دنیای قهرمان‌های گنگستر فیلم‌های هالیوودی است. بدمنی که می‌توان دوستش داشت و در عین حال مدام به این اندیشید که او و امثال او نماینده تیره روزی سیاهی و تباهی اقتصادی کشور هستند. این دنیا ساخته و پرداخته ذهن شماست؟ فکر می‌کنید واقعا چنین افرادی اینچنین جمع اضداد را در خود دارند؟ هم خانواده دوستی و عاشقی را  و هم تمسک به هر کاری برای پیشبرد اهدافشان؟

راستش من جامعه‌مان و افرادش را اغلب این‌طور می‌بینم. شاید حتا بتوانم بگویم تقریباً همیشه این‌طور آن‌ها را جمع اضداد دیده‌ام، یا دست‌کم این‌دست آدم‌ها برام جالب و مهم‌اند و به‌شان توجه می‌کنم؛ مثلاً آدم‌هایی که فکرهای خوب و رؤیاهای بزرگ در سر دارند و اما یا هیچ کاری برای رسیدن به‌شان نمی‌کنند یا خیلی از کارهایی که می‌کنند به ضد خودش تبدیل می‌شود و مجبور می‌شوند دست‌شان را داخل کثافت کنند به امید این‌که نتیجه‌ آن درنهایت خوب باشد. یا آدم‌هایی که در عرصه‌ اجتماع بسیار بزرگ به چشم می‌آیند و اما در داخل خانواده‌شان شکست‌خورده یا کوچک‌اند و یا برعکس، در خانواده بسیار محبوب‌اند و در زنده‌گی اجتماعی‌شان بسیار منفور. آدم‌هایی که جمع اضداد نباشند کم‌تر به درد داستان‌نویسی می‌خورند. البته استثنائاً گاهی هم با آن‌ها شاهکارهایی نوشته شده.

نوعی دو قطبی سازی در خاکستر دیدم. راوی داستان بدمنی است که با همه دیگر بدمن‌های داستان شما متفاوت است. اصراری داشته‌اید که انگار کمی او را سپیدتر از بقیه نشان دهید. علتش چیست؟

من گمان نکنم شخصیت بدمن به آن معنای مطلقش هیچ‌وقت نوشته باشم. شخصیت‌های اصلی که مطلقاً چنین نبوده‌اند. شخصیت‌های فرعی هم از چشم دیگران ممکن است این‌طور دیده شده باشند و از نزدیک و یا از درون حتماً وجوه دیگری هم در آن‌ها بوده و می‌توانستم در شرایطی دیگر نشان‌شان بدهم. اما مظفر آدمی آرمان‌خواه بوده و حتا هنوز هم هست. هنوز هم به نظرم دست از آن آرمان‌ها نکشیده و برای رسیدن‌ به‌شان هر کار می‌کند، ‌ اما رفتارش و مسیرش انگار آن چیزی نیست که دیگران انتظار دارند. یا به نتایجی که خودش انتظار دارد انگار نمی‌رسد. چنین آدمی نمی‌تواند هیچ همدلی برانگیز نباشد. ضمن این که اغلب یا همه‌ی ما از آدم‌های اهل عمل خوش‌مان می‌آید، حتا اگر بخش زیادی از این اعمال به نظرمان درست هم نباشد. همه‌مان از آدم‌های منفعل گریزانیم، شاید چون خودمان خیلی اهل عمل نیستیم. به همین خاطر حتا از آدمی که برای کوچک‌ترین کارهاش اما و اگر دارد و آخر هم هیچ کاری نمی‌کند تا نتیجه‌ی بدی نداشته باشد (مثل حسام در رمان دود)، احتمالاً خوش‌مان نمی‌آید. به نظرم ما مظفر را به همین دلیل دوست داریم، که به جای ما اهل عمل‌کردن است و دست به کارهایی می‌زند که شاید ما ازشان واهمه داریم. او اهل قدرت است و قدرت همیشه جذاب است.

حسم این بود که بر خلاف رمان دود شما برای زن‌ها نقش و نگاه احترام‌آمیزی در رمان قائل نبودید. منظورم این نیست که توهین کرده‌اید اما آنها را چندان استوار نیز نشان نداده‌اید. از خودکشی لادن تا تقاضای ازدواج از راوی داستان در آسانسور و حتی فرار آن زن از خانه راننده راوی. این اتفاق ضرورت روایت شما بوده است؟

معمولاً‌ شخصیت‌های زن داستان‌های من آدم‌های به قول شما استواری هستند. در رفتار این سه زن هم من بیش‌تر استواری می‌بینم تا خلاف آن. شاید باید از نزدیک‌تر باهاشان آشنا می‌شدیم تا این استواری روشن‌تر به چشم می‌آمد. اما واقعاً زنی که از رئیس بالادستش خواستگاری می‌کند، زن قدرت‌مندی نیست؟ به نظرم هست. جدای از این‌ها، که ممکن است بیش‌تر به ناخودآگاه من برگردد، اصولاً سعی‌ام این است که آدم‌ها را به زن و مرد تقسیم نکنم. به‌خصوص از جهت استواربودن، به قول شما. اگر در خاکستر این‌طور به نظر آمده، حتماً به خاطر نقش بسیار پررنگ و قدرت‌مند مظفر است و این‌که شاید در نسبت با او دیگران و به‌خصوص زن‌های نزدیکش این‌طور دیده می‌شوند. راستش، بدون این‌که قصد تملق‌گفتن داشته باشم، باید بگویم به نظرم زن‌های جامعه‌مان احتمالاً نسبت به مردها هم استوارترند و هم قوی‌تر. شاید چون شرایط اجتماعی مجبورشان کرده. شاید چون چاره‌ایی ندارند و برای زندگی‌کردن مجبورند از مردها قوی‌تر باشند. اما به‌هرحال هر کدام بسته به این‌که در چه موقعیتی قرار گرفته‌اند، ممکن است قدرت یا ضعف‌های خاصی از خودشان بروز بدهند.

یکی از مهمترین اتفاقات این رمان تعبیری است که شاید به گوش شما در نقد کارهای قبلی‌تان نیز رسیده باشد؛ شخم‌زدن روح انسان. به باور من خاکستر به معنای تام و تمام در این مسیر حرکت کرده و موفق هم بوده است. این مسیر و شیوه بیان نشات گرفته از چیست؟ باور شما؟ تکنیک انتخاب شده توسط شما برای روایت؟ یا چیز دیگری؟

چنین تعبیری را نشنیده بودم و شنیدنش خوشحالم می‌کند. می‌دانم و از داستان‌هایم هم معلوم است که من به درون آدم‌ها بیش‌تر توجه می‌کنم تا بیرون‌شان. انتخاب شگردهای بیش‌تر درون‌کاوانه هم به همین دلیل است و به همین دلیل هم هست که بخش مهمی از داستان در ذهن شخصیت‌ها می‌گذرد (با این‌که مدام سعی می‌کنم این بخش‌ها کم‌تر باشند، ‌ تا باعث خستگی خواننده و طولانی‌شدن داستان نشوند). البته طبعاً در ذهن شخصیت‌ها هم من بیش‌تر سعی می‌کنم وقایعی را که با آن‌ها درگیر بوده‌اند نشان بدهم و فکر انتزاعی‌شان را خیلی کم‌تر. به‌هرحال همان‌قدر که ماجراها و اتفاق‌های بیرونی برای پیش‌برد داستان مهم و جذاب‌ است، شناختن شخصیت‌ها و درون‌شان جزئی مهم و شاید اصلاً‌ قصد و غایت داستان‌نویسی جدی است. داستانی که می‌خواهد فقط سرگرم‌کننده نباشد و چیزهای خیلی بیش‌تری از قصه‌ برای خواننده داشته باشد، نمی‌تواند به شخصیت و درونش کم‌توجه باشد.

آقای سناپور از رمان دود تا خاکستر یک تغییر مسیر را شاهدیم. اگر دود را راوی نقد سرمایه‌داری بدون نشانه‌گذاری مستقیم شما بدانیم، خاکستر راوی همان نقد با نشانه‌گذاری مستقیم است. با اشاره بدون حاشیه به همه دستگاه‌های اجرایی و دولتی و ... که در این بازی شریک هستند. این نشانه‌گذاری مستقیم شاید نوعی عصیان شما در آنچه که می‌بینید و در جامعه حس می‌کنید نیز باشد. آیا این اتفاق صحیح است و یا چیزی جز این است؟

تا جایی که خودم می‌فهمم هیچ سعی نکرده‌ام که دود، به قول شما، بدون نشانه‌گذاری مستقیم باشد و خاکستر با نشانه‌گذاری مستقیم. بیش‌تر از هر چیزی این شخصیت‌ها و این وضعیت اجتماعی برام مهم بوده و سعی کرده‌ام نقش این آدم‌ها را در این روابط و همین‌طور درون‌ پر از تضادشان را نشان بدهم. درواقع شاید باید گفت که تضاد اصلی اصلاً بین درون و نیات این آدم‌هاست با جامعه‌ایی که احاطه‌شان کرده و هل‌شان می‌دهد به سمتی که می‌خواهد و مقاومتی که این‌ها می‌کنند یا نمی‌کنند. این آدم‌ها به نظرم می‌توانسته‌اند در این ماجراهای خاص درون روابط امروزی جامعه‌شان را خوب نشان بدهند و ضمن آن درون پر تضاد خودشان را. به جز این چیزی نخواسته‌ام. اما این‌که خودبه‌خود این کار به نوعی عصیان تعبیر بشود و یا نتیجه‌ چنین کاری چنین عصیانی باشد، حتماً از دل خود کار درآمده و قصد و نیتی برای آن نبوده است.

حالا که به اینجا رسیدیم کمی درباره ادبیات امروز کشورمان و نیز میزان تاثیرپذیری آن از جامعه، فرهنگ، سیاست و هر چه جاری و ساری است صحبت کنیم. من حس می‌کنم این اتفاق نه تنها کم رخ داده که حتی به نوعی وهن هم محسوب شده در میان اهل قلم و ترجیح داده‌اند دنیای خودشان را داشته باشند. شما چه نظری دارید؟

به نظرم از هر نویسنده ای هر انتظاری نمی‌توان داشت. هر کس هر حیطه‌ای را که انتخاب کرده، کافی است خوب بسازد و نشانش بدهد. درنهایت مجموع کار همه‌ نویسنده‌ها می‌تواند همه‌ جامعه‌مان را از درون و بیرون خوب به‌مان نشان بدهد. نباید از همه انتظار داشت که مثلاً مثل من بنویسند و من هم مثل فلان یا بهمان نویسنده، ‌ چه ایرانی و چه خارجی. به نظرم رمان‌نویسی ما جوان است و تازه دارد به راه می‌افتد. مثل کودکی است که تازه راه‌رفتن یاد گرفته و دارد با ترس راه می‌رود و خودش و مسیرش را می‌شناسد. من قبول ندارم که پشت سرمان، حتا تا یک دهه پیش، ما جریان رمان‌نویسی جدی‌ داشته‌ایم. تک‌چهره‌ها و تک‌کتاب‌ها را داشته‌ایم، آثار نویسنده‌هایی که بسیار بسیار با استعداد بودند و مشقت کشیدند تا یک بوف کور یا شازده احتجاب یا همسایه‌ها یا سووشون یا جای خالی سلوچ یا سنگی بر گوری بنویسند. آیا این مسئله نیست که اگر بخواهیم رمان‌های بزرگ مثلاً قبل از انقلاب را اسم ببریم، حداکثر می‌توانیم ده کتاب به این‌ها اضافه کنیم؟ آیا برای فرهنگی با آن سابقه‌ی ادبی و حتا برای مثلاً هفتاد سال داستان‌نویسی‌ این تعداد رمان کم نیست؟ این‌ها که یک جریان قوی درست نمی‌کنند و نکرده‌اند. پسْ پشت رمان‌نویسی امروز (و نه داستان‌کوتاه‌نویسی‌اش) فقط به تک‌چهره‌هاست و تک‌الگوها. جریان رمان‌نویسی امروز در حال تجربه‌کردن است و بسیار جوان. کافی است پنجاه نویسنده‌ مطرح امروز را نام ببرید و میانگین سنی‌شان را حساب کنید، ‌ می‌بینید که رمان‌نویسی‌مان چه‌قدر جوان است. آن هم با همه‌ مصائبی که نوشتن و نشر این سال‌ها داشته و دارد. به نظرم ابتدا باید همه‌ ما کمک کنیم که شرایط کمی سهل‌تر شود و نویسندگی کاری حرفه‌ای شود، بعد ببینیم کجا هستیم و چه کرده‌ایم و چه باید بکنیم. من به داستان‌نویسی امروز و آینده‌اش بسیار امیدوارم، ‌ اگر دست‌کم شرایطش با اتفاق‌های غریب از این بدتر نشود.

گفت‌وگو از حمید نورشمسی

نقد مجتبا گلستانی بر "دود"

متن زیر تکه یی از نقد مجتبا گلستانی بر رمان "دود" است که امروز (8 مهر 95) در صفحه ی ادب و هنر روزنامه ی ایران منتشر شده است. متن کامل را در روزنامه اعتماد بخوانید.

... راوي رمان «دود» (نوشته حسين سناپور، نشر چشمه، ١٣٩٣) بسياري از فيگورها و ژست‌هاي شخصيت مورسو را به ارث برده است. مساله مقايسه دو داستان نيست، بلكه بسط و جذب ويژگي‌هاي ساختاري «بيگانه» است كه در «دود» به بازتوليد حالت‌هاي ممكن رفتار و سخن گفتن شخصيت اصلي انجاميده و حتي حالت‌هاي ممكن ادراك و سخن گفتن را درباره وي تعيين كرده است. راوي «دود» ظاهرا با جامعه‌اش بيگانه است، از بازي طردش كرده‌اند و در جامعه‌اي كه ديگر از همه عناصر بي‌رحمانه سرمايه‌داري لبريز است، به سبب نخبگي‌اش تنها مانده است. مثلا راوي در اجراي تصميم شخصي‌اش براي قتل مظفر چنان ترسيم مي‌شود كه گويي او نيز چون مورسو كه اسير آفتاب تند كنار دريا ماشه محتوم را كشيده بود، اسير تندي قرص خواب‌آور و نوشيدني الكلي بوده و عاقبت چاقوي نقره‌اي- آن «نشانه»ي محتوم- را در جهت انتقام به كار برده است. حتي خريد چاقو و «پيدا شدن اين بساط، همين‌جا سر راه» او- اگرچه با پرسشي استفهامي- نشانه‌اي تصادفي جلوه داده مي‌شود كه تعيين‌كننده سرنوشت محتوم پيش روي راوي است. او نمي‌داند كه چه كار مي‌خواهد بكند و صرفا مدعي است كه «مي‌خواهم كاري بكنم فقط» (ص ٦٢) . باري، راوي «دود» مي‌خواهد كاري كند و همين خواستن است كه از او يك شخصيت وازده و سرخورده مي‌سازد. مورسو، اما، از راوي «دود» كمي باهوش‌تر است كه در فصل‌هاي پاياني «بيگانه» از ترحم ديگران نسبت به خود اعلام انزجار و بيزاري مي‌كند. مورسو انساني لذت‌جوست، لبريز از ميل و آن گونه كه سارتر اشاره مي‌كند، با حساسيتي عجيب در برابر هر چيزِ طبيعي و غريزي وابسته به تن واكنش نشان مي‌دهد، ميلي كه از جانب غالب منتقدان (و بگذاريد بگويم، شارحان) «بيگانه» گرايش به نشاط زندگي تعبير شده است. با اين‌همه، انگار اين گروه فراموش كرده‌اند كه مورسو، يك قاتل است. او شخصا حق دارد كه به بازي‌هاي جمعي پشت كند و از مرگ مادرش غمگين نباشد، اما آيا او محق است كه قتل كند و كسي ديگر را از نشاط زندگي محروم سازد؟ اين امر در پس پشت خطابه‌هاي بلند صحنه‌هاي دادگاه و مواجهه مورسو با كشيش پنهان شده است. راوي «دود» هم انتقامجوست و قاتل (يا دست‌كم به دنبال قتل ديگري است، زيرا لزوما نمي‌دانيم كه مظفر پس از ضربه چاقو مرده است يا نه!) او حتي اگر در نفرت از امثال مظفر و دارودسته‌اش محق باشد، به‌هيچ‌روي حق ندارد خود به قتل آنان دست بزند و تنها همان چرخه كشتار و جنايتي را «بازتوليد» كند كه به‌زعم او دست صاحبان نفوذ و سرمايه و قدرت به آن آلوده است. او مسلما معنا و كاركرد اصطلاح «بازتوليد» را نيز خوب مي‌فهمد، زيرا زماني از هر چيز كه «بوي پدرسالاري و بازتوليد روابط عشيره‌اي» مي‌دهد، بيزار بوده است (ص٧٦) . آيا در تصميم شخصي انتقام و قتل، هر قدر هم كه بي‌اختيار و تصادفي جلوه داده شود، رنگ‌وبويي نوستالوژيك نسبت به روابط پيشامدرن- اگر نگوييم عشيره‌اي- وجود ندارد؟...

تنها دود است که می‌ماند

از نادر شهریوری (صدقی) امروز (21 دی 94) مطلب خوبی درباره‌ی رابطه‌ی شهر و داستان‌های من منتشر شده که دعوت‌تان می کنم به خواندنش. متاسفانه چون اجازه‌ی انتشار آن را نگرفته‌ام، فقط تکه‌یی‌اش را این جا می‌گذارم و علاقه‌مندان به موضوع شهر در رمان‌های ایرانی را (که موضوعی جدی است در ادبیات امروز کشورمان) دعوت می‌کنم به خواندن این مطلب و فکرکردن بیش‌تر به این موضوع (تا نشان بدهم این موضوع چه قدر از نظر من مهم است، این را هم بگویم که خودم هم مقاله‌یی در این زمینه مدتی پیش نوشته‌ام، که حتماً هر وقت منتشر شد، اطلاع خواهم داد):

«آدم بی‌کار اما پرمشغله» را شهر به‌وجود می‌آورد. ظهور شهر را به یک معنا باید تحولی اساسی در جامعه بشری در نظر گرفت. تحولی که منجر به ظهور انسانی متفاوت می‌شود. انسانی که در بطن خیابان‌ها و محله‌های شهر زاده می‌شود و هویتش با هویت شهر که در کوران تخریب و سازندگی قرار دارد میزان می‌شود. این‌گونه می‌شود که پروسه تخریب و سازندگی دیگر تنها به ساختمان‌ها، محله‌ها و خانه‌های شهر محدود نمی‌شود بلکه این پروسه روح و روان انسان شهری را شخم می‌زند. سناپور در رمان‌هایش و به‌خصوص در رمان «دود» به شکل کاملا رئالیستی پروسه کاملا ملموس «شخم‌زدن روح» را تا انتها پی می‌گیرد.

‌گفت‌وگو با روزنامه ی آرمان، به بهانه "دود"

گفت‌وگوی زیر را یکی دو هفته پیش با روزنامه آرمان و به بهانه‌ی رمان "دود" انجام دادم، که  امروز در صفحه‌ی ادبیات این روزنامه، و هم‌راه با دو یادداشت و یک مقدمه چاپ و منتشر شده شده است، که دعوت‌تان می‌کنم به خواندن‌شان. اما چون هم رسم‌الخط تغییر کرده (نمی‌فهمم چرا تغییراتی مثل گذاشتن ی به جای همزه را که حتا مدارس هم دیگر پذیرفته‌اند، روزنامه‌ها نمی‌پذیرند و بعد همان همزه را هم حذف می‌کنند) و چون خواستم عین مصاحبه را خوانده باشید، سؤال و جواب‌ها را به صورتی که خودم براشان فرستادم، این جا می‌گذارم. و متاسفم بگویم که جاهایی نه فقط سؤال‌هاشان را عوض کرده‌اند، که حتا در متن جواب‌های من هم دست برده‌اند. راستش من نمی‌دانم این چه آفتی است که گریبان نسل جوان‌تر ما را گرفته، که متوجه اعتمادی که باید بین آدم‌ها باشد نیستند و آن را به ساده‌گی خراب می‌کنند و گاهی حتا برای هیچ. نمی‌فهمم چرا متوجه نیستند که حق ندارند در متن کسی دیگر دست ببرند، ولو به اندازه‌ی دو سه جمله یا حتا کلمه. و حق ندارند سؤال‌هاشان را، حتا به اندازه‌ی عبارت و جمله، عوض کنند، چون من دقیقاً به سؤال‌های مشخصی جواب داده‌ام. نمی‌فهمم چرا متوجه نیستند که با این کارهاشان اعتماد میان من و خودشان که هیچ، حتا اعتماد میان من و بقیه‌ی خبرنگاران و مطبوعاتی‌ها را از بین می‌برند و در این صورت چه چاره‌یی می‌ماند جز این که در جواب درخواست مصاحبه و یادداشت و میزگرد و غیره هر خبرنگاری جواب منفی بدهم، وقتی این رعایت نکردن حقوق ابتدایی مدام نقض می‌شود؟ و آن وقت و درنهایت دیگر چه باقی می‌ماند از این تبادل نظر و هرچه که هست؟ و آیا فضای بد و تیره‌ی امروز ادبیات‌مان بیش‌تر از هر چیز نتیجه‌ی همین بی‌اعتمادی‌ها نیست، که به ساده‌گی و گاهی برای هیچ، خودمان خرابش کرده‌ایم؟

1. در ابتدا دوست دارم بدانم حسین سناپور را باید به عنوان یک نویسنده بدانیم یا یک مدرس ادبی؟

ج: من تصوراتی نسبت به خودم دارم که حتما با تصوراتی که شما و یا دیگران ممکن است نسبت به من داشته باشید، تفاوت‌هایی می‌کند. شما هر طور که دوست دارید، حتما مرا مفتخر می‌کنید. من اما این دو هستم به اضافه‌ی چیزهای دیگری که شما ممکن است خبری هم ازشان نداشته باشید. حتا در همین حوزه‌ی محدود ادبیات و هنر. مثلا مجموعه شعر هم چاپ کرده‌ام، که شما اصلا شاید به حساب نیاورده‌اید. یا نقد فیلم هم نوشته‌ام. نقد داستان که به جای خود. علاقه به سینما و عکاسی هم دارم، و از این دست چیزهایی که "من هستم"، اما این‌ها مسائل و کلنجارهای خودم با خودم است و ربطی به مخاطب و منتقد می‌تواند نداشته باشد.

2. شما سال‌هاست که در عرصه ادبیات ایران حضوری پررنگ دارید، دست کم یک کارنامه‌ی بیست ساله با فراز و فرودهای فراوان، بسیاری از هم نسل‌های شما ادبیات را رها کردند و عطایش را به لقایش بخشیدند، چگونه شد که حسین سناپور ادامه داد؟

ج: بعضی از هم‌نسل‌های من عطای این کار را به لقایش بخشیدند و بعضی هم نبخشیدند و هم‌چنان گرفتار این کارند. من اما لابد از آن‌ها که رها کردند، پوست‌کلفت‌تر بوده‌ام و شاید هم باانگیزه‌تر. و شاید هم از نظر همان‌ها که رها کردند احمق‌تر، که خودم را گرفتار این کارِ پرمشقت و پر از درگیری با همه چیز و همه کس کرده‌ام. هر چه هست، از نظر خودم خوشبختم که رها نکرده‌ام و مانده‌ام و شادمانم از کاری که می‌کنم.

3. در مورد رمان‌نویسی و آثار مهم شما که اکثر آنان در قالب رمان هستند چطور شد که شما رمان‌نویسی را به صورت جدی‌تر دنبال کردید تا داستان کوتاه را؟

ج: می‌شود به این سوال جواب فنی هم داد و مثلا گفت که رمان عرصه‌های بزرگ‌تری از زنده‌گی را نشان می‌دهد و با جامعه و تاریخ بیش‌تر آمیخته است و از این دست جواب‌ها، که کاملا می‌توانند درست باشند و منطقی هم. اما ترجیح می‌دهم این‌طور بگویم که بازارِ کتاب این‌طور ایجاب می‌کند و رمان خواننده‌گان بیش‌تری دارد و به تبع آن ناشران هم رغبت بیش‌تری به رمان دارند. اما آیا باز معنای این حرف آن است که اگر مجموعه داستان خواننده‌ی بیش‌تری داشت، من بیش‌تر مجموعه‌داستان می‌نوشتم و چاپ می‌کردم؟ نه. گمان نمی‌کنم. به هرحال من غیر از دو مجموعه‌یی که تاکنون منتشر کرده‌ام، یک مجموعه‌ی کامل و یک مجموعه‌ی ناقص چاپ نشده هم از داستان‌های کوتاهم دارم که به وقتش باید منتشر شوند. وقتش هم به‌تر شدن اوضاع سانسور در ارشاد است، که باوجود رفع مقدار زیادی از گرفت‌وگیرها در دولت آقای روحانی، هنوز هم بسیاری از آن ها باقی است و نمونه‌اش هم رمان "نیمه‌ی غایب" خودم و همین‌طور بسیاری از کتاب‌های دوستان دیگر، که هنوز امکان انتشار ندارند، حتا بعد از چند بار تجدید چاپ.

4. کارنامه ادبی شما را که مرور می کردم به چند کتاب نظری در حوزه داستان نویسی برخوردم، ایده‌ی چنین کتابی چگونه به شما رسید؟

ج: سروکله‌زدن مدام با عناصر داستان و مفاهیم مرتبط با آن‌ها و فکرکردن به شگردهای داستان‌نویسی، گمانم ناگزیر به همین جا می‌رسد، که فکر می‌کنی حرف‌هایی داری که در هیچ کدام از کتاب‌های تالیف یا ترجمه‌ی نظری داستان‌ باهاشان برخورد نکرده‌ای. و این حرف‌ها را باید نوشت و ضمن نوشتن به‌شان بیش‌تر فکر کرد. کلنجار با شگردها و جنبه‌های نظری داستان، به نظر من کارِ ناگزیرِ یک نویسنده هم هست. من چندان موافق غریزی و حسی‌نویسی نویسنده نیستم، گرچه نویسنده‌های خوبی هم از این دست در ایران و جهان داشته‌ایم.

5. تاثیر گلشیری در ادبیات داستانی ایران و خودتان را چگونه می‌بینید؟

ج: بر من که بسیار تاثیر داشت. من فنی نگاه‌کردن به داستان را از او یاد گرفتم، و همین‌طور شاید جدی‌گرفتن و عمر گذاشتن بر سرِ این کار را. و نیز این را که من فقط در میان یک مای بزرگ و رشد یافته، می‌تواند واقعا و خوب رشد کند. تاثیرش در ادبیات ایران هم دست‌کم معیاردادن داستان‌هایی بسیار فنی و همین‌طور نگاه به هویت جمعی مای ایرانی بوده، که جز در یکی دو نویسنده‌ی دیگر دیده نشده هنوز.

6. چند تن از شاگردان شما آثار خوب و متفاوتی را منتشر کرده اند، یکی از آسیب های جدی کارگاه های داستان نویسی و رمان، شباهت عجیب آثار شاگردان به استاد خود است، کارگاه های شما از این آسیب به دور است، چطور این اتفاق افتاده است؟

ج: من در کلاس‌هام راهنما هستم فقط و نه بیش‌تر. مجموعه‌یی از عقاید و سلایق فکری و داستان‌نویسی نیستم که کسی را به همان سو هل بدهم. انواع داستان‌ها را با انواع شگردهاشان هم می‌شناسم و بنا به نوع داستانی که در کارگاه‌هام نوشته می‌شود، به نویسنده همان شگردها و تناسب‌شان با هم را گوش‌زد می‌کنم. همین و نه بیش‌تر.

7. از میان دهه هشتاد تا اوایل دهه نود شاهد رشد عجیب و بسیار زیاد رمان در کشور بوده‌ایم. تا چه حدودی آثار این چند ساله اخیر که نویسندگان جوان می نویسند را می‌خوانید و آیا آثار قابل توجهی در آنها دیده‌اید؟

ج: حتماً. بسیاری از دوستان جوان نویسنده استعدادهای بسیار خوبی هستند. آن‌قدر که من فکر می‌کنم اگر شرایط بد نشر و همه‌ی شرایط بد دیگر آن‌ها را نفله نکند، در آینده‌یی نزدیک چنان داستان‌هایی خواهند نوشت که ده سال بعد به زحمت اسمی از آدم‌هایی مثل من خواهد ماند. مگر این که خودم و خودمان را پابه‌پای آن‌ها پیش ببریم و داستان‌های به‌تری بنویسیم.

8. رمان دود که از شما منتشر شد تا چه میزان از ماندن در ارشاد لطمه خورد؟ چون به نظر می رسد در بازه زمانی که این اثر نوشته شده بود دارای جذابیتی خاص بود که اکنون با خواندن آن شاید تا حدودی مسئله آن برای مخاطب از دست رفته باشد؟

ج: این دو سوال متفاوت است. اول این که تقریبا هیچ لطمه‌یی نخورد. اگر می‌خورد که منتشرش نمی‌کردم و هشت سال دیگر هم صبر می‌کردم. صبر من زیاد است. دوم این که نمی‌دانم اگر آن موقع منتشر می‌شد چه تاثیری می‌گذاشت که حالا نتوانسته بگذارد. این واقعا قابل سنجش نیست. اما این مسئله‌ی مهمی است که این رمان و خیلی از ما با کارهامان، بیرون از زمان افتاده‌ایم. در زمانی که باید بازخورد کارهامان را نگرفته‌ایم. دست‌کم احساس‌های من حالا خیلی فرق می‌کند با احساسی که می‌توانستم همان موقع داشته باشم از انتشار کارم. و شاید تاثیری در جهت‌گیری کارهام می‌گذاشت، خوب یا بد. نمی‌دانم.

9. رمان هایی که کار کرده اید در عین پیوستگی مضمونی که در آنها دیده می شود دارای نوعی تفاوت های ساختاری نیز هستند و در عین حال گویی همه نخ یک تسبیح هستند.

ج: این نظر شماست و باید خوب، و احیاناً در یک نقد، بازش کنید، تا مگر من هم چیزهایی درباره‌ی خودم و کارهام بفهمم. در این حد کلی که تفاوت و تشابه بین کارهام دیده‌اید، به نظرم چیز عجیبی نیست و احتمالا در کار بقیه‌ی نویسنده‌ها هم با شدت و ضعف‌های متفاوتی می‌شود همین را دید.

10. جوایز ادبی را چگونه می بینید؟ این روزها که برخی از جوایز در حال شکل گیری و برخی دیگر در حال تعطیلی هستند؟

ج: متاسفانه در این جامعه‌ی ادبی اتمیزه‌شده و یا حتا خودخواه‌شده‌ی ما، اغلب فکر می‌کنند برگزاری جوایز برای دادن جایزه‌یی مادی و معنوی به یک نویسنده و کارش است و نه چیزی بیش‌تر از آن. برای همین هم اغلب اهمیتی به نبودش نمی‌دهند. به بودش چرا، می‌دهند. یعنی اغلب بدشان می‌‌آید از بودن جایزه‌یی که به آن‌ها تعلق نمی‌گیرد و تا بتوانند علیه‌اش موضع می‌گیرند و به بهانه‌های مختلف هم. از دولتی‌بودن گرفته تا رفاقتی‌بودن و غیره. متاسفانه چیزی که اغلبِ دوستان ما به‌اش توجه ندارند این است که جایزه‌ها فضایی برای بحث و گفت‌وگو درباره‌ی کتاب‌ها و موضوعات و نکته‌هاشان فراهم می‌کنند و هر چه خوب‌تر برگزار شوند، کمک بزرگ‌تری هم می‌کنند به کتاب‌خوانی؛ با کنج‌کاو کردن و توجه‌دادن خواننده‌ی کم‌تر کتاب‌خوان به کتاب‌های نسبتا خوبی که هر سال منتشر شده‌اند. درواقع متوجه اغلب نیستند که از بودن جوایز ادبی کل نشر و کتاب‌ها فایده می‌بیند و نه فقط کتاب‌های برنده. این است که همه علیه جوایز همه کار می‌کنند، حتا با سکوت‌کردن‌شان در هنگامی که جوایز دچار مشکل‌اند، و هیچ کاری برای پاگرفتن و راه‌انداختن جوایز اما نمی‌کنند. جالب‌ترینش هم همین سکوت کامل تمام داستان‌نویس‌ها بود در مقابل تعطیل‌کردن جایزه‌ی اکنون. به نظرم این سکوت نشانه‌ی ترسناکی بود از افسرده‌گی و خودخواهی باورنکردنی داستان‌نویسان ما. آن قدر که حتا خود بچه‌‌های آن انجمن هم کاملا سکوت کردند و اهمیتی ندادند که جایزه‌شان با فشار بیرونی تعطیل شده است. انگار که واقعا برای خودشان هم قضیه جدی نبود. یا بعضی‌شان فکر می‌کردند باید جایزه به بچه‌های خودشان برسد و وقتی نامزد نشدند، فکر کردند دیگی که برای آن‌ها نجوشد، به‌تر است که اصلا نجوشد.

11- با رمان نیمه غایب شروع کنیم، اثری که هم از سوی مخاطبین مورد استقبال واقع شد و هم از سوی منتقدین. ایده اصلی کار و نگاهی به نسل های متاثر از وضعیت اجتماعی در دانشگاه های آن دوران چطور روی این ایده کار کردید؟ و آیا گلشیری کار را قبل از چاپ خوانده بود و نظری داشت؟

ج: مثل بقیه‌ی کارهام؛ با پرونده‌سازی و پیداکردن ماجرا برای شخصیت‌ها، که بیش‌تر از یکی دو ماه طول کشید گمانم. و این که می‌دانستم باید چند فصل مجزا برای هر کدام از شخصیت‌ها داشته باشم. گلشیری هم بعد از تمام شدنش یکی دو فصل کوتاه را در جلساتی که داشتیم، شنیده بود و یک فصل بلند را هم خواند و یک فصل بلند دیگر را هم خودم براش خواندم. نظرِ خاصی هم نداشت. وقتی خودم براش آن فصل بلند را خواندم، هر دومان خسته شده بودیم. بلند شدیم و رفتیم پشت مجتمع‌شان راه رفتیم و از رمان‌نویسی و این چیزها، به طور کلی، حرف زدیم. یعنی تا جایی که یادم است حرف خاصی درباره‌ی نیمه‌ی غایب نزدیم. فقط همین یادم مانده که درباره‌ی شروعش گفت که برای خواننده سنگین است. به‌هرحال نیمه‌ی غایب نه بعد از نصفه‌نیمه خواندن گلشیری و نه در بازخوانی خودم تقریباً هیچ تغییری نکرد، مگر خط زدن یکی دو جمله از این جا و آن جا، که در مجموع حدود یک و نیم صفحه‌اش را کوتاه کرد.

12- به نظر می رسد رمان نیمه‌ی غایب ایجاد کننده موجی در میان نویسندگان جدید بود و آن را می‌توان ایجاد نوعی رمان نسلی دانست. رمان هایی که بازگو کننده وضعیت نسل های مختلف در ادبیات بود، چقدر با این تحلیل موافق هستید؟

ج: تحلیل تاثیر آن کتاب و هر کتاب دیگری برعهده‌ی منتقدان است، که با شواهد و توضیح کافی آن را روشن کنند. همین قدر می‌توانم بگویم که وقتی از یک کار خیلی استقبال می‌شود، معلوم است که جاش خالی بوده در ادبیات آن کشور. و حتماً موجی را هم به دنبالِ خودش می‌آورد. من بعد از آن گاهی در رمان‌های دیگر همان جوان سرگشته و به خصوص گاهی همان محیط‌های دانش‌جویی را دیدم. این لابد همان موجی است که شما می‌گویید.

13- در مورد رمان ویران می آیی، این پرسش برای من مطرح است که چرا فضای این اثر با توجه به نزدیکی که به نیمه‌ی غایب تا حدودی داشت، اما استقبال آن مانند رمان قبلی نبود و همین طور به نظر می رسد فرم روایت کمی خاص‌تر و پیچیده‌تر از نیمه‌ی غایب بود، چقدر این مسئله را در استقبال کمتر مخاطب می‌دانید؟

ج: این سؤال‌های شما مانند این است که من خودم کتاب‌های خودم را تحلیل کنم و درباره‌ی چند و چون و تاثیرات‌شان حرف بزنم. حتماً من هم نظراتی در این زمینه دارم، ولی ترجیح این است که منتقدان این مسائل را بکاوند. اما همین قدر که سؤال شما را بی‌جواب نگذاشته باشم، می‌توانم بگویم که "ویران می‌آیی" پشت‌سرش "نیمه‌ی غایب" را داشت از طرفی، و از طرف دیگر آن گسترده‌گی شخصیت‌ها و ماجراها را نداشت. شاید هم دلایل دیگری برای جواب سؤال شما بشود پیدا کرد.

14- با گارد باز مجموعه‌ای است که از رمان های شما فاصله دارد و برای من به عنوان یک مخاطب جذابیت خاصی در روایت داشت، نکته‌ای که در این مجموعه به نظرم به خوبی در آمده است، ریتم بسیار خوب داستان با گارد باز است و چیدمان کلمات به خوبی از عهده این کار برآمده اند. ریتم چقدر برای شما در آثارتان مهم است، با گارد باز را شاهد مثالی آوردم هر چند که سایر آثارتان هم دارای این خصیصه مهم هستند.

ج: سؤال سختی است. چون به ریتم یا ضرباهنگ ما معمولاً به صورت آگاهانه فکر نمی‌کنیم، برخلاف عناصر دیگر. به کاربردن درست آن به فهم درست داستان به طور کلی بسته‌گی دارد و به فهم مجموعه‌ی اتفاق‌هایی که دارد در هر صحنه می‌افتد و این که من نویسنده بتوانم هم‌زمان مثل یک خواننده هم به کارم فکر کنم و از چشم او ببینم که این صحنه دارد کُند پیش می‌رود یا زیادی تند. کش‌دار شده و اطلاعات زیادی و بی‌خودی دارد به خواننده داده می‌شود و این داستان را کُند کرده، یا برعکس، اطلاعات لازم داده نمی‌شود و داستان دارد بی‌خودی و تند تند پیش می‌رود. یعنی باید داستان‌خوان و تحلیل‌گر خوبی هم باشم و شیفته‌ی چیزهایی هم که می‌نویسم نباشم و بتوانم درست درباره‌شان قضاوت کنم تا بعد اگر لازم باشد، اصلاح‌شان کنم، که نتیجه‌اش شاید بشود همان ضرباهنگ درست.

15-به نظر می‌رسد در رمان دود نویسنده به سمت یک رمان شهری ( البته اگر قائل به رمان شهری باشیم) با تاکید بر شهر تهران رفته است، چقدر این امر برای شما دغدغه بود؟

ج: در رمان‌های نیمه‌ی غایب و ویران می‌آیی هم حتما این اتفاق افتاده است. در "دود" فقط شاید کمی مفصل‌تر و بیش‌تر. دغدغه‌ام هم خودآگاه و ناخودآگاه همیشه بوده، وگرنه در داستان‌هام بروز پیدا نمی‌کرد. درباره‌ی توجه به شهر هم جاهای دیگر به قدر کافی حرف زده‌ام و این جا مکررشان نمی‌کنم.

16- تنهایی راوی و درگیری‌اش با مسائل مختلف را می‌توان نکته مهم این اثر دانست، چقدر حس و حال راوی متاثر از شرایط روز اجتماعی زمان خودش بود؟

ج: این تنهایی و درگیری با مسائل مختلف را در رمان‌های دیگر من و دیگر دوستان هم می‌بینید. پس متاثر از یک سال و یک دهه نبوده. این به احساسی برمی‌گردد که احتمالاً همه‌‌ی ما، که به خصوص این طور کارهای فرهنگی می کنیم، داشته‌ایم در مواجهه با اجتماع‌مان. بعید می‌دانم که آدم‌های امثالِ ما، و خیلی‌های دیگر هم که جای‌گاه درستی را در اجتماع و حتا در زمانه‌شان نمی‌توانند پیدا کنند، این احساس را نداشته باشند. استقبال از این کارها هم یک دلیلش همین است. البته ماها هنوز با این شرایط داریم کلنجار می‌رویم تا جای‌مان را پیدا کنیم. کسان زیادی هم هستند، به‌خصوص در جوان‌ترها، که به کلی با این شرایط احساس بیگانه‌گی می‌کنند و هیچ نشانه‌یی از خودشان در آن پیدا نمی‌کنند. به همین دلیل هم معمولاً اصلاً کلنجاری با آن نمی‌رود. راحت پشت‌شان را به آن می‌کنند و زنده‌گیِ خودشان را، تا آن جا که مقدور است، می‌کنند؛ با رفتن به خارج، یا رفتن به انزوای گروه‌ها و محفل‌هایی که هیچ ارتباطی با جامعه‌شان ندارند. این را حتماً در داستان‌های بعضی از دوستان  هم می‌شود پیدا کرد.

17- به عنوان یک مخاطب تنهایی راوی و کمک نکردن به فردی که می شناختش برایم قابل درک است، اما پایان بندی اثر و صحنه ی کمی برایم عجیب آمد، به عنوان نویسنده چرا شخصیت دست به این عمل می‌زند؟

ج: درباره‌ی این پایان‌بندی قبلاً زیاد حرف زده‌ام و گفتنش این جا تکرار مکررات است. درک نسبتی که میان فکر و عمل حسام وجود دارد، به درک این عملی که گفتید، حتما کمک می‌کند.

18- در مورد سئوال بالا به نظر می‌رسد نویسنده نوعی عمل‌گرایی و حرکت رو به جلو توسط نویسنده بیان می شود، چقدر این امر آگاهانه انجام شده است؟

ج: نه. کاری که حسام در آن لحظه می‌کند هیچ ربطی به عمل‌گرایی ندارد. به ناخودآگاه و موقعیت‌هایی ربط دارد که ناخواسته ما را به عمل می‌کشانند و انگار خودِ ما در آن عمل‌ها هیچ کاره‌ایم.

19- و حالا در پایان گفت‌وگو، به کتاب های نظری شما هم نقبی بزنیم.، چطور شد به فکر جمع‌آوری و نوشتار در این حوزه افتادید؟

ج: ما هنوز و حتماً تا خیلی سال بعد از این هم، دچار فقر آموزشی و فقر نظری در حوزه‌ی داستان هستیم. من هم اعتقاد ندارم که باید بایستیم تا هر چه لازم است از کتاب‌های خارجی و ترجمه‌شده یاد بگیریم. خودمان باید با این مفاهیم کلنجار برویم. نمی‌شود در داستان‌نویسی رشد کنیم و در حوزه‌های نقد و نظر نه. این‌ها در یک کشور باید پابه پای هم پیش بروند، وگرنه رشدمان ناقص خواهد بود. اگر من کارگاهی می‌گذارم، معناش لابد این است که حرف‌هایی برای زدن در حوزه‌ی آموزش دارم، که در کتاب‌های آموزشیِ منتشرشده نیست. پس می‌توانم و باید آن‌ها را بنویسم. و اگر نمی‌توانم بنویسم، شاید معناش این است که چیزِ زیادی هم برای آموزش ندارم.

20- در حوزه مباحث نظری ما بسیار فقیر هستیم، و این چند اثر را می توان به فال نیک گرفت، در تدوین این کتاب های جستارهای داستان نویسی، از چه منابعی استفاده کردید و این منابع را چطور دستچین کردید؟

ج: اگر از منابعی استفاده کرده باشم، حتما در کتاب نوشته‌ام. اگر ننوشته‌ام، یعنی استفاده‌یی نکرده‌ام. منابع من تقریباً همیشه همان بحث‌هایی بوده که سرِ کلاس‌ها و کارگاه‌ها و بحث‌های نظری با دوستان داشته‌ایم. یعنی از فهم جزء به جزء و لحظه به لحظه‌ی داستان‌ها. البته با تکیه بر همه‌ی اطلاعات نظری که در کتاب‌ها و یا در حرف‌های دوستان بوده. درواقع من آن نکته‌ها و بحث‌هایی را که در کتاب‌های آموزشی‌ام نوشته‌ام، از لابه‌لای کتاب‌ها پیدا نکرده‌ام، که حالا به‌شان ارجاع بدهم. آن‌ها از مواجهه‌ی مستقیم من با داستان‌ها برمی‌آید. و البته باز تکرار می‌کنم که با تکیه بر چیزهایی که پیش از آن خوانده‌ام.

21_ و «شعر»؛ شعر را پیش از داستان می‌نوشتید یا هم‌زمان، یا شعر بعدها آمد؟

ج: از همان جوانی چیزهایی به تلاش شعر گفتن، می‌نوشتم. بعدها هم همیشه منقطع سراغش رفته‌ام. برای همین هیچ وقت شاعر تمام‌عیاری نشدم. تمام‌عیار هم منظورم خوب یا چیزی کیفی نیست. همین خود را وقف کاری کردن است.

22_ حالا که در سه حوزه، داستان و شعر و کتاب‌های تئوری و نظر ی داستان (و شاید بعدها شعر) به کارنامه ادبی‌تان نگاه می‌کنید، چه کارهایی را می‌بایست می‌کردید و نکردید یا دوست دارید  در آینده انجام بدهید؟

ج: دلم می‌خواست در هر سه زمینه بیش‌تر کار می‌کردم. از این جهت آدم‌های یک‌کاره لابد آدم‌های خوش‌بخت‌تری از من هستند. من همیشه احساس کرده‌ام داستان نگذاشته به قدر کافی شعر بنویسم و نقد و تئوری هم نگذاشته به قدر کافی داستان بنویسم و داستان هم نگذاشته کارهایی را که می‌خواسته‌ام در زمینه‌ی تئوری انجام بدهم.

23_ سوالی که مایل بودید از شما پرسیده شود و نشده، چیست؟ و پاسخ‌تان چیست؟

ج: سوال هر چه کم‌تر، بهتر.

24_ و پرسش آخر، برای خوانش بهتر کارهای‌تان، چیزی هست که بگویید؟

ج: برای خواندن کارهای من کار خاصی لازم نیست، اما من خودم خیلی از آثار را در جوانی با خواندن نقدشان به‌تر فهمیده‌ام. همین‌طور با خواندن نقد و تئوری به‌تر فهمیده‌ام که اصلاً بعضی کارها چه‌طور و به چه منظوری نوشته شده‌اند و منِ خواننده هم تمرکزم موقع خواندن باید برچه چیزی باشد و در متن دنبال چه چیزی باشم. به نظرم این می‌تواند مسئله‌ی خواننده‌های دیگر هم گاهی باشد. پس نقد و تئوری متن‌هایی تخصصی و ینگه‌ی داستان‌ها نیستند. بلکه کمک می‌کنند ما لذت بیش‌تری از کارهای بیش‌تری ببریم، به‌خصوص از آن‌ها که برامان دشوار است خواندن‌شان. صرف داستان‌خوانی همه‌ی عرصه‌ها را پیش روی ما نمی‌گشاید. همین.

گفت‌وگو با روزنامه‌ی اعتماد درباره‌ی رمان "دود"

گفت‌گوی زیر حدود یک ماه پیش انجام شده، با خانم زینب کاظم‌خواه و برای روزنامه‌ی اعتماد. همان وقت‌ها هم در روزنامه منتشر شده، که متاسفانه من الان تاریخ دقیقش یادم نیست. به هر حال این مصاحبه را هم این جا و با تاخیر نقل می‌کنم، به همان دلیل ماندن در این وبلاگ، و مگر کسی آن صفحه‌ی روزنامه را ندیده باشد و کمکی بکند به خواندن خود رمان.

داستان دود ده سال پیش نوشته شده است اما واقعیت موجود جامعه است و به شدت به فضای امروزی نزدیک است انگار با عوض شدن سال‌ها تضادها بیشتر شده است. آیا این اثر به گونه‌ای می تواند نقد جامعه امروز باشد؟

ما نه کاملا و نه همیشه،‌ اما بیش‌تر غریزی می‌نویسیم. یعنی نه با فکر و قصد این که جامعه را نقد کنیم و فلان ضعف و فلان قوتش را نشان بدهیم. دست‌کم این هدف اصلی‌مان نیست. برای من که لااقل این طور است. موضوع را تا حد زیادی آگاهانه انتخاب می‌کنیم و به مقدار کم‌تری شخصیت‌ها و کم‌ترتری بقیه‌ی عناصر را. پس این که بگویم من قصد نقد جامعه را داشته‌ام شاید حرف بی‌راهی باشد. از طرفی هم نمی‌شود داستان جدی نوشت و اما نقدی نسبت به شرایط اجتماعی و وجودی خود و جامعه نداشت. یعنی این نقدی که شما می‌گویید بیش‌تر ناخودآگاه جزیی از کارمان است، چه بخواهیم و چه نخواهیم، به شرط این که نسبت به کارمان و شرایط وجودی و اجتماعی‌مان حساسیت کافی داشته باشیم. اما این که می‌گویید با عوض‌شدن سال‌ها در این ده سال تضادها بیش‌تر شده، راستش حق با شماست. گرچه من دلم می‌خواست شما حرف‌تان را بیش‌تر روشن می‌کردید تا من هم بر اساس حرف‌های شما حرف می‌زدم. اما گمان می‌کنم قدرت سرمایه و پول در این سال‌ها بیش‌تر شده و همه چیز و همه کس را دارد تحقیر می‌کند. منظورم سرمایه‌های بادآورده و خرج‌های بی‌حساب است که نشانه‌هاشان را در خانه‌ها و ماشین‌ها و بقیه‌ی وسایل آن چنانی داریم می‌بینیم، در حالی که در ده سال گذشته کشور مردم ثروت‌مندتر که نشده‌اند، فقیرتر هم شده‌اند. نه آن کم‌تر از یک دهک بالای جامعه که به رانت‌ها دست‌رسی داشتند، که آن شش هفت دهک پایین. 

دقیقا می خواستم از شما بپرسم که در رمان جدیدتان به نوعی نقدی بر سرمایه داری داشته اید بدون این که کدگذاری مشخصی کرده باشید. راوی به نوعی آدم یخ زده ای است که با وجود نداشتن شغل و رفتن به شرکتی بزرگ پیشنهاد کار را نمی پذیرد. این موضوع شاید ستیز او با نظام سرمایه داری باشد که می خواهد که خودش بدون رابطه های مرسوم کاری دست پا کند.

خب، حسام آن زمان که از طرف آن شرکت پیش‌نهاد کاری موقت به‌اش می‌شود، مسائل مهم‌تری مربوط به عشق سابقش دارد، که نمی‌گذارد فقط به کار فکر کند. اما شاید شما درست بگویید. در او می‌شود یک جور عناد با آن سیستم‌ها و آن طور آدم‌ها را و کلا تضاد با روابط مبتنی بر سرمایه را در او پیدا کرد. این جا البته قصد همان نشان‌دادن وضعیت روحی و روانی این آدم است و تقابلش با این شرکت‌ها و آدم‌ها، و نقدی اگر باشد، لابد دوطرفه است. جدای از رمان، من فکر می‌کنم وقتی روابط ناسالم باشد، اصولا همه اجزاء ناسالم می‌شوند و ممکن است چنین آدمی هم اصلا تن به کار ندهد و یک جور رفتار آنارشیستی داشته باشد، که البته این هم به نظرِ من تا حدودی تاثیرپذیرفته، یا توجیه‌شده به خاطر همان روابط سرمایه‌سالارانه است.

حسام در این رمان به نوعی بی عملی رسیده است، نمونه بسیاری از این آدم ها را در جامعه می بینیم که هیچ کاری نمی کنند. اما راوی آنقدر دچار بی عملی شده خواننده را در جاهایی کلافه می کند. یک جای رمان بی عملی او به اوج خود می رسد او وقتی می بیند لادن خودکشی می کند هیچ کاری انجام نمی دهد. انگار او به انتهای«کاری نکردن» رسیده است. حتی خونسردی اش در مقابل مرگ آدم  را یاد بیگانه کامو می اندازد و آن جمله معروف اول کتاب «امروز مادر مردم مرد شاید هم دیروز نمی دانم» این همه خونسردی راوی در برابر مرگ به نظرتان غیر طبیعی نیست؟

خب، با همین مثال خودتان به‌تر است اول این سؤال را از کامو پرسید. آیا خون‌سردی راوی بیگانه در مقابل مرگ مادرش غیرطبیعی نیست؟ نه، نیست. اگر باشد که دیگر بیگانه را تا آخر نی‌خوانیم و باور نمی‌کنیم و تبدیل نمی‌شود به یکی از آثار خیلی مهم و همیشه بحث‌برانگیز ادبیات جهان و به‌خصوص فرانسه. در همین ایران هم نمی‌دانم تا به حال چند مترجم ترجمه‌اش کرده‌اند و چندین بار چاپ شده. اما من نمی‌خواهم فقط به رمان کامو متوسل شوم و باید طبعا جواب خودم را هم بدهم. آن چه من می‌فهمم از آدمی‌زاد، این است که وقتی مدام زیر فشار روحی و روانی باشد، و وقتی با همه چیز اطرافش مشکل و مسئله داشته باشد، کم‌کم یا به خشم و عصیان می‌رسد یا به بی‌عملی. بی‌عملی هم یک جور گریز و موضع‌گرفتن است در مقابل روابطی که نمی‌شود باهاشان کنار آمد. همه‌مان هم این کار را می‌کنیم، اما اغلب نه به اندازه‌ی حسام. معمولا در موارد خاصی دچار بی‌عملی می‌شویم، مثلا فقط در محیط خانواده، یا محیط کار، یا محیط‌های اجتماعی. این است که چندان به چشم نمی‌آید این بی‌عملی‌مان. درباره‌ی حسام چون این بی‌عملی همه‌جانبه است، طبعا به چشم می‌آید. این که خواننده را کلافه می‌کند به خاطر این است که ما معمولا از داستان‌ها انتظار داریم آن وجه خوب‌مان را به‌مان نشان بدهند، نه وجه بدمان را. از دیدن وجوه بدمان فرار می‌کنیم و رومی‌گردانیم ازشان. مثل این که عکاس یک عکس زشت از زاویه‌ی خاصی ازمان بیندازد. حتما می‌اندازیمش دور. دل‌مان نمی‌خواهد خودمان را آن شکلی ببینیم. دلیل وجود این همه قهرمانی در داستان‌ها و فیلم‌ها همین است. ما این طور داستان‌ها را می‌خوانیم که خودِ به‌ترمان را ببینیم، گرچه نسبت چندانی با واقعیت‌مان نداشته باشد. به نظرم خواننده‌ی جدی باید عادت کند که وجوه زشت خودش را هم ببیند. وگرنه رمان من به کنار،‌ اصلا نمی‌تواند بیگانه یا رمان‌های مشابه را هم بخواند.

می توان گفت که شاید راوی شکست های عاطفی مختلفش به خاطر همین بی عملی بوده است. به نظر خودتان این شخصیت آیا دچار نوعی اختلال شخصیتی نیست. به نظر می رسد که در ارتباط با دیگران دچار مشکل است. خلق این شخصیت از کجا به ذهن تان رسید آیا آنچه که در جامعه می دیدید منشا خلق این شخصیت بوده است؟

اگر از من بپرسید می‌گویم همه‌مان دچار اختلال شخصیتی هستیم، کم یا زیاد، و در ارتباط با دیگران دچار مشکل، وگرنه این همه مشکل از کجا درست شده؟ فقط از دیگرانِ نامعلوم؟ اما این که چنین شخصیتی از کجا به ذهنم رسید، راستش نمی‌دانم. یادم نیست. اگر همان وقت‌ها هم که رمان نوشته شد، چاپ می‌شد و من بیش‌تر ذهنم درگیر این رمان بود، می‌پرسیدید، احتمالا باز هم نمی‌توانستم جواب بدهم که این شخصیت از کجا به ذهنم رسیده. جز همین که الان می‌توانم بگویم: از روابطی که بیش‌تر از هر چیز دیگری تابع پول‌اند و قدرت. متاسفانه. شرایط اجتماعی و اقتصادی ناسالم مدام آدم‌هایی مثل حسام را دچار اختلال و بیگانه‌گی و بی‌عملی می‌کند. اعتیاد، که این همه در کشور ما قربانی گرفته، چیست؟ به نظر من در درجه‌ی اول فرار از واقعیت و تا حد ممکن پناه‌بردن به یک جهان خیالی که شاید بشود در آن حباب خیالی با جهان اطراف ارتباط گرفت و زودتر از موقع دیوانه نشد. 

در این رمان با سه زن مواجه هستیم که حسام با آنها در ارتباط است. اما شما در این رمان به اندازه کافی در مورد آنها شخصیت پردازی نکرده اید اما با این حال گسست شخصیت اصلا دیده نمی شود. از سوی دیگر این سه زن زنهایی با سه شخصیت متفاوت هستند چرا حسام سراغ زنانی با شخصیت های متفاوت می رود؟

در این رمان جز حسام بقیه‌ی آدم‌ها آن قدر حضور ندارند که احتیاجی به شخصیت‌پردازی بیش‌تر داشته باشند، چه سه زنی که گفتید و چه مردهای دیگر داستان. اگر رمان به شکل دیگری یا نگاه دیگری نوشته می‌شد، حتما بعضی شخصیت‌های دیگر بیش‌تر دیده و شخصیت‌پردازی می‌شدند. درواقع در هر رمان کوتاهی فقط یکی دو نفر هستند که زنده‌گی‌شان نشان داده می‌شود، آن هم اغلب در یک مقطع خاص از زنده‌گی‌شان. پس بقیه کم‌وبیش در سایه قرار می‌گیرند. دارم توضیح واضحات می‌دهم. شاید به‌تر است بگویم که همه‌ی آدم‌های دیگر این داستان برای این حضور دارند تا فقط قصه‌ی حسام گفته شود. قصه‌ی دیگران اهمیت ثانوی دارد. اگر من توانسته باشم در این رمان کوتاه همان یک نفر را خوب بسازم و از زوایای مختلف زنده‌گی‌اش را نشان بدهم، باید کلاهم را بیندازم هوا. این رمان در این ابعاد ظرفیت آدم‌های دیگر را ندارد. مگر این که با نگاهی دیگر نوشته می‌شد. البته می‌شود این طور هم گفت که مهم‌تر از حتا حسام، ساخته‌شدن آن مجموعه روابطی است که حسام را تبدیل به چنان شخصیتی می‌کند، روابطی که از کودکی و با خانواده شروع می‌شود تا می‌رسد به تحصیلات و بعد هم عشق و کار و غیره. اگر آن مجموعه‌ی روابط درآمده باشد، من کاری را که می‌خواسته‌ام کرده‌ام. چون برخلاف رمان‌های کلاسیک، اغلب رمان‌های امروزی (که کوتاه هم هستند)، تکیه‌شان را نه بر ساختن یک جامعه، که گوشه‌یی از آن جامعه می‌گذارند و مسئله‌ی خاصی که فکر می‌کنند آن جامعه درگیرش است. این طوری برشی از آن جامعه می‌زنند؛ بدون قصد نشان دادن سیر تحولی آن جامعه (که در ان صورت باید تاریخ یک دوره از آن جامعه را هم نشان بدهند). برای من حسام شخصیت مناسبی بود که از طریقش می شد برشی زد به جنبه‌هایی از جامعه، که به گمان من، یا به احساس من، مهم بودند و هنوز هم هستند.

شخصیت اصلی داستانِ دود از تردیدی همیشگی رنج می برد و این تردید تناسب خوبی با نثر شما برقرار می کند آیا شما به این خاطر از این نثر  استفاده کردید که بتوانید تردیدهای راوی و تصمیم های آنی او را نشان دهید.البته این را می دانیم که شما اصولا نثری مختص به خود را دارید. نثری مقطع و تکه تکه. اما در این داستان نثرتان با شخصیت خوب کنار هم نشسته اند. 

راستش خودم نمی‌دانم چه نثری دارم. امیدوارم که نثر خاصی نداشته باشم. یعنی سعی‌ام همین است. نثری که از دل داستان درنیامده، یعنی حتما دارد خودش را به آن تحمیل می‌کند. اما اگر از جنس و نوع داستان و شخصیت اصلی درآمده باشد، دیگر نباید چندان ربطی به نویسنده‌اش داشته باشد. نثر باید کمک کند که فضا ساخته شود و حال و هوا و ذهن شخصیت خوب ساخته و القا شود. در این صورت دیگر نثر به خودی خود مسئله‌یی نیست. یکی از عناصر است در خدمت داستان. نثر خاص داشتن مال مقاله‌نویس است و نه داستان‌نویس. اگر حرف شما درست باشد و نثر تناسب خوبی با شخصیت پیدا کرده باشد (و نه برعکس)،‌ معناش شاید این باشد که من چرخش‌های ذهنی و حرکت‌های مدام تغییریابنده در ذهن حسام را درآورده‌ام. یعنی ذهن حسام همان طور کار می‌کند که نثر. امیدوارم این طور باشد.

چیدمان صحنه‌ها و حرکت صحنه‌ها در این رمان به گونه ای است که سرعت رمان در جاهایی تند و جاهایی کند می شود. به نظرم صحنه پایانی بسیار طولانی شده است.صفحات پایانی قدری داستان کند شده است اما دوباره دو صفحه پایانی داستان ریتم تندی پیدا می کند و حسام راوی مردد به ناگاه طی تصمیم آنی به قاتل تبدیل می شود. کند و تند شدن داستان آیا از روی عمد بوده است؟

طبعا کند و تند شدن رمان به تناسب صحنه‌هاست و ماجرایی که دارد اتفاق می‌افتد و نسبت ذهن حسام با آن ماجراها. این سعی من بوده است و سعی هر رمانی باید همین باشد. اما اگر این کار درست اتفاق بیفتد دیگر شمای خواننده نباید موقع خواندن احساس کندی یا تندی بکنید و باید سرعت وقایع به نظرتان طبیعی برسد. اگر نرسیده، حتما رمان ارتباط درستی با ذهن شمای خواننده برقرار نکرده. حتما خوب می‌دانید که بسیاری از رمان‌های حتا خوب قدیمی الان برای ذهن ما کند هستند و خواندن‌شان به همین دلیل سخت. نمی‌دانم چه شده. آیا ما باهوش‌تر شده ایم؟ آیا خواننده‌های آن زمان رمان‌های کلاسیک وقت بیش‌تری برای گذراندن داشتند یا مجال بیش‌تری می‌خواستند تا هر نکته را هضم و جذب کنند؟ نمی‌دانم. به‌هرحال بخشی از احساس کندی و تندی یک رمان به خودش برمی‌گردد و بخشی‌اش به ذهن مای خواننده. باز هم دارم توضیح واضحات می‌دهم، شاید تا فقط بگویم که هر نویسنده‌یی سعی‌اش را می‌کند تا ضرباهنگ رمانش طوری باشد که خواننده‌ی مورد نظر او در هر صحنه و لحظه احساس طبیعی‌بودن بکند، گرچه بعضی صحنه‌ها ذاتا تندتر بگذرند و بعضی کندتر. من امیدوارم نبض خواننده‌ها حداقل به تندی من بزند. اگر تندتر بزند و احساس کنند که رمان کند می‌گذرد، راستش ممکن است خوش‌حال شوم. اما اگر احساس کنند نبض رمان زیادی تند است، آن وقت ممکن است کمی نگران کتاب‌خوان‌های کتاب خودم بشوم. البته اگر این اتفاق فقط در بعضی صحنه‌ها بیفتد، همان طور که شما گفتید، آن وقت دیگر احتمالا به رمان مربوط است و نه خواننده. نمی‌دانم این توضیحات تا چه حد می‌تواند یا توانسته این موضوع را روشن کند، چون خود قضیه کمی پیچیده و وابسته به عوامل متعددی است.

رمان شما رمانی مدرن است اما در پایان داستان شیوه ای که حسام برای قتل انتخاب می کند دیگر مدرن نیست. او چاقویی که خریده را برای قتل استفاده می کند. این شیوه با رمانی که مدرن است انگار خیلی همخوانی ندارد. شاید به نظر من این طور باشد. فکر می کردم که ممکن است که راوی در نهایت از چاقویی که خریده هیچ وقت استفاده نکند. آن را در جیبش گذاشته و دنبال زندگی اش برود.

خب،‌رمان ممکن است مدرن باشد، اما شخصیت‌هایش نباشند. یا شخصیت‌هایش هم باشند، اما گاهی کارهای غیرمدرن بکنند. شاید این اصلا تناقض وجودی آدم‌هایی مثل ماست،‌ که کم‌وبیش مدرن شده‌ایم، اما رفتارهای‌مان گاهی وقت‌ها مدرن نیست. نه این که آدم‌های جوامع دیگر این مشکل را نداشته باشند، آن‌ها هم حتما این مشکل را دارند، بعضی بیش‌تر و بعضی کم‌تر. به نظرم در جامعه‌ی ما این اتفاق غریب‌تر و بیش‌تر است. خیلی از ماها که خواسته و ناخواسته مدرن شده‌ایم، رفتارهایی ازمان سر می‌زند که هیچ نسبتی با مدرن بودن ندارد. شاید یک دلیلش این باشد که جامعه‌مان سریع‌تر از جوامع غربی و به ناگزیر دارد مدرن می‌شود. شاید یک دلیل دیگرش این باشد که ما هیچ یاد نگرفته‌ایم و یادمان نداده‌اند و نمی‌دهند که چه نسبتی با سنت داشته باشیم و از بعضی بخش‌هاش پاس‌داری کنیم و از آن‌ها که مخل شدید زنده‌گی امروز هستند، دوری کنیم. چون به هر حال مدرن‌بودن به معنای دورریختن سنت‌ها نیست. اما کسی به ما یاد نمی‌دهد که چه‌طور با سنت‌هامان کنار بیاییم و باهاشان مواجه بشویم. این است که نفر به نفر و تجربی داریم با همه چیز سروکله می‌زنیم و شاید به عنوان آدمی مدرن دست به چاقو هم ببریم، همان طور که ممکن است با تحصیلات و شغل و ماشین خیلی بالا، توی خیابان برای دیگری قفل فرمان بیرون بکشیم یا لیچار بار رهگذرها بکنیم و یا مانند این‌ها. درباره‌ی خود حرکت حسام پیش‌تر در مصاحبه‌ها گفته‌ام که او بر اساس اندیشیده‌هایش رفتار نمی‌کند. یعنی عقلش یک چیز می‌گوید، ولی او معلوم نیست همان کار را بکند. اعمالش قابل‌پیش‌بینی برای خودش و ما هم نیست. پس عجیب نیست اگر کاری خلاف انتظارمان بکند. اصولا همه‌مان در لحظه‌هایی که زیر فشاریم ممکن است غریب‌ترین و پیش‌بینی‌نشده‌ترین کارها را بکنیم. این تصور و شناخت من است. اما این که خواننده ممکن است دوست نداشته باشد چیزی مثل چاقوکشی در رمان ببیند، حتما حق دارد. این اتفاق با روح زمانه‌مان سازگار نیست، به‌خصوص با روحیه‌ی اجتماعی این چند سال اخیرمان،‌ که شجریان هم باید بخواند "تفنگ‌ات را زمین بگذار." در حالی که تا یک دهه پیش این روحیه چنین فراگیر نشده بود در جامعه‌ی دست‌کم فرهنگی‌مان.

در این رمان زنانی را می بینیم که هر کدام برای خود زنانی مستقل هستند راوی خیلی جاها به آنها تکیه می کند اما نمی توان از نگاه مردسالارانه نویسنده غافل شد. مثلا جایی در پایان داستان خدمتکار را با زیبایی لادن مقایسه می کند. به هر حال با آنکه شما در این رمان همه زنان را در مقابل راوی زنانی مستقل نشان داده اید اما این نگاه مردسالارانه جاهایی بیرون می زند. 

بیرون‌زدن را نمی‌فهمم. یعنی من چیزی را پنهان کرده‌ام که بعد مثل دم خروس بیرون بزند؟ گمان نمی‌کنم. نمی‌فهمم هم که وقتی در کلیت یک کار مدام شما با زن‌هایی سروکار دارید که به قول خودتان برای خود زنانی مستقل هستند، چه‌طور با یکی دو نشانه خلاف آن را نتیجه می‌گیرید و مثلا چرا نتیجه نمی‌گیرید که این خصوصیت جامعه‌مان است، که زن‌ها هر چه قدر هم مستقل باشند، مثلا برای خروج از کشور باید از شوهرشان اجازه بگیرند. آیا نشانه‌هایی که احیانا ممکن است شما پیدا کرده باشید، تحمیل من است؟ یا تحمیل شرایط اجتماعی؟ و بعد ربط میان آن صحنه‌یی را که گفتید "جایی در پایان داستان خدمتکار را زیبایی لادن مقایسه می‌کند" با نگاه مردسالارانه نفهمیدم. یعنی توجه یک مرد به زیبایی یک زن، یا مقایسه‌ی زیبایی یکی با دیگری به معنای نگاه مردسالار است؟ نمی‌فهمم این را. جدای از این‌ها به نظرم نگاه مردسالارانه را نه در یکی دو نشانه و نه در حتا نگاه شخصیت مرد داستان به زن‌ها، و نه حتا در نمایش عینی واقعیت عینی جامعه (که حتما نشانه‌های مردسالارانه‌اش زیاد است)، که در وارونه نشان‌دادن نقش زنان باید بشود پیدا کرد. یعنی اگر من واقعیت‌های اجتماعم را نشان بدهم، مثلا زنی را نشان بدهم که در موقعیت خاص اجتماعی‌اش مردسالارانه زنده‌گی می‌کند، این را که نمی‌شود به حساب نویسنده گذاشت. اما اگر زنی مستقل را که تابع نگاه مردسالارانه زنده‌گی نمی‌کند، غیرواقعی نشان دادم و تابع چنان نگاهی، حتما نگاه شخصی خودم را به داستان تحمیل کرده‌ام. اگر قرار باشد فقط با نشانه‌ها، که در این داستان گمان نمی‌کنم شما زیاد سراغش را داشته باشید، اگر که اصلا داشته باشید، سراغ داستان برویم، آن وقت تمام داستان‌های قدیمی نویسنده‌شان نگاه مردسالارانه داشته است، چون زنده‌گی آن زمان را بازتاب داده و زنده‌گی قدیم هم نمی‌تواند غیر از این بوده باشد و نمایش جز آن تحمیل تخیل خودمان است بر واقعیت‌هایی که بر کشور ما و جاهای دیگر گذشته است.

این موضوع را به عنوان اشکال مطرح نشده است. در همه جای دنیا شرایط مردسالارانه وجود دارد ولی زیرپوستی است. مثلا حسام مهتاب را رها کرده است ولی می گوید با آنکه جدا شده ام ولی علاف این زن هستم. زنها را برایش مهم هستند با آنکه مهتاب را طلاق داده همچنان با او ارتباط دارد. ممکن است داستانی را زنی بنویسد و نگاه مردسالارانه داشته باشد.حسام می خواهد انتقام لادن را بگیرد. یا زهره این قدر کار می کند نمی تواند یک مانتو از بلوچ بخرد. در جامعه مردسالار مرد می خواهد به نوعی زن را نجات دهد. این نگاه اصلا نقادانه نیست بلکه به عنوان نوعی نگاه است مطرح می شود

به نظرم در فرهنگ خاصی که من و شما زنده‌گی می‌کنیم، یعنی دست‌کم در میان اهل کتاب و روزنامه، مردسالاری حالا دیگر اگر مذموم و حتا فحش نباشد، پذیرفته شده هم نیست. اما اشکالی ندارد اگر در کاری وجود داشته باشد آن را نشان بدهیم، صرف‌نظر از حسن و قبح‌اش. گمانم شما به بعضی نکته‌ها توجه نکرده‌اید. مثلا این که حسام مهتاب را رها نکرده. مهتاب طاقتش طاق شده از کارهای حسام و از او جدا شده. ضمنا هر زنی که کار می‌کند و به تنهایی خرج زنده‌گی‌اش را می‌دهد، معلوم نیست بتواند از جاهایی که اجناس گران‌قیمت می‌فروشند، لباس یا هر چیز دیگری بخرد (اگر به اسامی خاصی توجه دارید، به این هم توجه کنید که این داستان در چه سالی می‌گذرد و وضع مالی زهره چه طور است). این‌ها که به نظرم باید واضح باشند. اما این که حسام خواسته باشد زنی را نجات بدهد، در کجای داستان هست؟ و به فرض هم که خواسته باشد، مگر می‌دهد؟ حتا این که مردی بخواهد زنی را نجات بدهد، به نظر من لزوما نشانه‌ی مردسالاری نیست. باید به موقعیت و شخصیت و هزار چیز دیگرش نگاه کرد. راستش این قضیه هم به نظرم پیجیده است و به راحتی نمی‌شود درباره‌اش نظر داد، چه برسد به حکم. من که احتیاط می‌کنم. شاید هم چون من به قدر شما روی این موضوع حساس نیستم و به اندازه‌ی شما به‌اش فکر نکرده‌ام. طبعا این اتفاقات از نظر شما که زن هستید، می‌تواند جنبه‌ها و سایه‌روشن‌هایی داشته باشد که برای من نداشته است. به‌هرحال من عیبی نمی‌بینم که داستان خودم یا دیگران از این جنبه هم به‌اش توجه شود.

نقد فهیمه جعفری بر "دود"

دو تجربه از خواندن یک رمان:

نواده‌ی شازده احتجاب

در زندگی پرشتاب و دنیای گریزپای مجازی، روحی بر ما چیره شده است که این روح به دنبال خود سبک زندگی را به وجود آورده که توریستی است. روح زندگی توریستی، ساکن نمی‌شود، رونده و گریزپاست. نگاه می‌کند اما نمی‌بیند. زندگی می‌کند اما تامل نمی‌کند. مانند بی‌وقفه عکس گرفتن‌های امروزی که تمام زندگی‌مان را اشغال کرده است.

در فرهنگ ما رفتن به سیاحت و زیارت که هم فال بود و هم تماشا، زندگی هم بود. هرجا که می‌رفتیم در آنجا ساکن می‌شدیم. سفر اگر چند روزه بود یا چندین روزه، حتی سفر یک روزه‌ای مثل سیزده بدر. و عکس یا عکس‌هایی هم به یاددگار می‌گرفتیم که با دیدنشان همه‌ی خاطره‌های سفر زنده می‌شدند. ولی الان عکس می‌گیریم که عکس گرفته باشیم. ما از مکان‌هایی عکس می‌گیریم که در آن‌ها نزیسته‌ایم، گذر کرده‌ایم. عکس‌هایمان بی‌خاطره هستند، چون در آن مکان‌ها نزیسته‌ایم. ما در عکس‌ها زندگی می‌کنیم. جایی که نمی‌توان ساکن شد ساکن شده‌ایم؛ و این زندگی توریستی بر تمام جنبه‌های زندگی‌مان سایه انداخته است. حتی در کتاب خواندن. ما در سطح کتاب‌ها حرکت می‌کنیم. در آن ساکن نمی‌شویم و نمی‌اندیشیم.

بار اول رمان «دود» را سریع خواندم. حسام، برای من ناآشنا بود هرچند که تمام افکار و ذهنیتش را به صحنه آورده بود اما نمی‌توانستم او را درک کنم و این همه انفعال را تاب بیاورم. این همه بیگانگی از خود و همسر سابق و دیگران... انگار همه‌ی آدم‌ها و زن‌ها در یک سطح بودند برای حسام، لادن، زهره، مهتاب. تنها کمی دخترش درسا متفاوت بود و برای حسام دوست‌داشتن و نداشتن او مهم بود. و تهران هم همین میدان آرژانتین و هفت‌تیر و تپه‌های عباس‌آباد... بود. همین که بارها و بارها رفته و رد شده‌ام. تهران هویت خاصی نداشت. اما این خوانش حاصل همان روح توریستی بود. سعی کردم آن بیست و چهار ساعت را با حسام زندگی کنم. لحظه­به­لحظه با چشمان او ببینم و در حرف‌ها و درد و دل‌هایش تامل کنم.

در خانه‌ی او مستقر شدم. همان جا که او روی صندلی‌ فنر دررفته‌اش نشسته بود. یاد «شازده احتجاب» افتادم که روی صندلی اجدادی‌اش نشسته بود.

«شازده احتجاب» در اتاق «درندشتی که جابه‌جا از همه‌ی اشیا عتیقه تهی شده بود» نشسته بود. برای شازده اتاق درندشت و خالی حاکی از «عظمت» فروریخته‌ای بود. اما برای حسام خانه‌ی استیجاری حاکی از «انسانیتی» فرو ریخته است. دُرسایی که با او هست و نیست. زهره که آمده و نمانده است. لادنی که تا در خانه آمده و رفته است. مهتابی که نیست اما هست.

اتاق درندشت و خالی برای شازده انگیزه‌ای می‌شود تا برای شناخت «خود» سفری را آغاز کند و برای حسام زنگ تلفن آغاز سفر است که او را وادار به سفر می‌کند. شازده سفرش ذهنی است. سفری در آخرین شب زندگی‌اش برای شناخت خودش برای اینکه بداند «چه کسی بود» و تمام شب در همان اتاق می‌ماند تا رسیدن «صبح کاذب». سفر حسام هم مانند شازده ذهنی است او هم به دنبال این است که «چه کسی بود». اما حسام نمی‌تواند در همان اتاق بماند. او سال‌ها پیش آخرین شب زندگی‌اش را با دست زدن به خودکشی تجربه کرده بود و به شناختی نرسیده بود پس او  نیاز به سفری بیرونی هم داشت تا  بداند «چه می‌تواند باشد».

حسام در شهر راه می‌افتد. سفرذهنی و بیرونی او در هم گره می‌خورد و باعث می‌شود که آنچه حسام «بود» و آنچه «می‌تواند باشد» او را به لکنت و شک بیاندازد و مدام با حالت پرسشگری پیش برود. مانند جدش شازده که او هم با شک و تردید فخری را از روی فخرانسا می‌ساخت. اما شک شازده در ساخت واقعیتی بود براساس انطباق ذهن بر ذهن. اما شک حسام به این دلیل است که ذهنش منطبق بر عملش نیست. حسام می‌گوید و نمی‌گوید. پیش می‌رود و نمی‌رود. کاری را می‌کند و نمی‌کند. می‌رود خانه‌ی لادن ولی می‌گوید نمی‌دانم آن جا چه کار می‌کنم و چه کاره‌ام و در که باز نمی‌شود می‌خواهد برگردد اما زنگ را فشار می‌دهد. چیزی را می‌گوید اما نمی‌داند چرا گفته است... پیش رفتن و نرفتن برای او مانند تکان دادن دست مادرش در هواست. دستی که طوری از مچ تکان می‌خورد که معناش می‌توانست هم «بیا، بیا!» باشد و هم «نیا، نیا!»

همان‌طور که با حسام همراه هستم در همان خیابان‌های آشنا. جغرافیای انسانی در دل جغرافیای تهران ترسیم می‌شود. در تهران اگر زن باشی و بخواهی مستقل زندگی کنی باید بگردی و در محله‌های ارمنی نشین خانه‌ای پیدا کنی که راحت‌تر بتوانی آمد و رفت کنی، مثل مهتاب، یا اگر نتوانی در لابه لای آنها زندگیت را جا کنی مجبوری مثل زهره جایی زندگی کنی که انگار همه‌ی محل شریک زندگی‌ات هستند و یا مثل لادن که خود را از تپه‌های عباس بالا کشید، جای که حتی همسایه‌ها نمی دانستند مرد است یا زن.

در تهران سفر نکردیم با تهران زندگی کردیم. تهرانی که هویتش مانند تاکسی‌هاش شتابان، موقتی گریزان است. در این شتاب و گریز، غیاب آدم‌هایی که قرار بود هویت تهران باشند و تهران هویت آنها. آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند. در این پُر و خالی شدن، با ساخت و سازهای تمام نشدنی که چیزی برای خاطره‌شدن باقی نمی‌گذارد. گودال‌هایی که خاطره‌ها را می‌بلعند. تهران شهر بی‌خاطره است. همه چیز موقتی و گذراست.

در خوانش توریستی فکر می‌کردم که حسام و مهتاب و دیگران از خود بیگانه‌اند. اما حسام اگر از خود بیگانه و سردرگریبان بود به قول مهتاب مدام آن همه‌ی آدم‌های گرفتار از دور و نزدیک، از پیش او سر در نمی‌آورند تا مهتاب بشود همه کس حسام و حسام هنوز بعد از جدا شدن زنگ بزند تا نرمی صدای مهتاب آرامش کند.

در طول سفر حسام همان‌طور که «جلوِ گودیی که از در آوردن سینمای شهرفرهنگ و شهر قصه» می‌ایستد و مانند مهندسی خبره، خیره‌ی آن گودال می‌شود. مانند یک روانکاو هم به گذشته‌ی خود، به آن حفره درونش خیره می‌شود. جایی در آن سال‌های درگیری دانشگاه. اتفاقی آنجا افتاد که باعث چرخش زندگی حسام شد.

حسام دانشجوی ممتازی که با رتبه سوم وارد دانشگاه شده بود و می‌توانست سه ساله درسش را تمام کند. چرا یک‌باره درس و دانشگاه و بورس برای او هیچ شد؟

لحظه‌ی افتادن دوستش رخدادی است که زندگی حسام را دو پاره می‌کند. دانشجوی ممتاز تبدیل به آدم منفعلی می‌شود.

لحظه‌ای که دوستش بر اثر ضربه‌ای که به صورتش خورد و حسام فقط توانست تماشا کند. تماشا کند که چگونه مثل کنده‌ی درختی خورد زمین. و بعد دویدن حسام و بچه‌ها که نمی‌توانستند در آن بلبشو باشند و ندوند و در دویدن‌هاشان خودی را زیردست و پا له کردند و تصویر پیراهن آبی لک‌لک از جای کفش در ذهن حسام حک شد و او دچار فلج مزمنی شد که از آن به بعد نمی‌توانست به درستی راه برود و باید هرلحظه نگاه کند که کسی زیر پاش نباشد. حتی در ذهنش در حرف‌هاش باید مراقب باشد کسی را له نکند.

آن اتفاق، رخدادی در زندگی حسام بود و منظری را برای حسام گشود که دیگر از همان منظر به جهان و زندگی و رابطه‌ها نگاه می‌کند. منظر اخلاقی، وظیفه‌ی اخلاقی. او آدم سیاسی نبود و درگیری بچه‌های انجمن به او ربطی نداشت. تنها وجه اخلاقی و مسئولیتش در برابر دوست برای او مهم بود. وظیفه‌ی اخلاقی در مقابل دوست بار سنگینی است که نمی‌گذارد او حرکت کند. چیزی درون او می‌ایستد. هرچند با اهرم‌هایی مانند مهتاب، درسا، زهره و لادن به جلو رانده می‌شود اما چیزی این همه سال درونش ایستاده است. او چه باید می‌کرد؟ چه وظیفه‌ای داشت و انجام نداد؟ او نتوانسته با این عدم انجام وظیفه کنار بیاید. ارزش‌ها برای او تغییر می‌کند. رفتن به جلو و پیشرفت هم کذایی و بی‌معنی می‌شود. پیشرفت مستلزم زیرپا گذاشتن انسانیت است. اخلاقیات را کنار نهادن. پس او زندگی منفعلانه‌ای را در پیش می‌گیرد که عمل کردن به آن بسیار سخت و ریاضت‌کشانه است که بتوانی کاری بکنی و از انجام آن سرباز زنی. توانایی به عمل نکردن، به خودداری کردن. وارد بازی پیشرفت نشدن.

حسام به طرف مظفر حرکت می‌کند. می‌خواهد رودرروی او قرار بگیرد. می‌خواهد بداند چه می‌تواند باشد. از آن آدمی که بود آن آدمی که نتوانست برای دوستش کاری انجام بدهد و حالا برای لادن هم نتوانسته کاری انجام بدهد. او خود را در حدی نمی‌بیند که بتواند رودرروی مظفر بایستد چه برسد به اینکه بخواهد به او حمله کند. اما همان منطبق نبودن ذهن و عملش او را به طرف مظفر می‌کشاند. به صحنه‌ی رویارویی. به توانستن و نتوانستن.

جستجوی شازده در طول شب ادامه دارد و کم‌کم قطعات هویت شازده که این سو و آن سو سرگردان است در جای خود قرار می‌گیرد. با فرارسیدن «صبح کاذب»، مراد این«پیرمچاله» شناخت شازده را کامل و اعلام می‌کند که او، شازده احتجاب است.

سفر حسام در پایان روز با رودرو شدن با مظفر پایان می‌گیرد...