گفت‌گوی زیر حدود یک ماه پیش انجام شده، با خانم زینب کاظم‌خواه و برای روزنامه‌ی اعتماد. همان وقت‌ها هم در روزنامه منتشر شده، که متاسفانه من الان تاریخ دقیقش یادم نیست. به هر حال این مصاحبه را هم این جا و با تاخیر نقل می‌کنم، به همان دلیل ماندن در این وبلاگ، و مگر کسی آن صفحه‌ی روزنامه را ندیده باشد و کمکی بکند به خواندن خود رمان.

داستان دود ده سال پیش نوشته شده است اما واقعیت موجود جامعه است و به شدت به فضای امروزی نزدیک است انگار با عوض شدن سال‌ها تضادها بیشتر شده است. آیا این اثر به گونه‌ای می تواند نقد جامعه امروز باشد؟

ما نه کاملا و نه همیشه،‌ اما بیش‌تر غریزی می‌نویسیم. یعنی نه با فکر و قصد این که جامعه را نقد کنیم و فلان ضعف و فلان قوتش را نشان بدهیم. دست‌کم این هدف اصلی‌مان نیست. برای من که لااقل این طور است. موضوع را تا حد زیادی آگاهانه انتخاب می‌کنیم و به مقدار کم‌تری شخصیت‌ها و کم‌ترتری بقیه‌ی عناصر را. پس این که بگویم من قصد نقد جامعه را داشته‌ام شاید حرف بی‌راهی باشد. از طرفی هم نمی‌شود داستان جدی نوشت و اما نقدی نسبت به شرایط اجتماعی و وجودی خود و جامعه نداشت. یعنی این نقدی که شما می‌گویید بیش‌تر ناخودآگاه جزیی از کارمان است، چه بخواهیم و چه نخواهیم، به شرط این که نسبت به کارمان و شرایط وجودی و اجتماعی‌مان حساسیت کافی داشته باشیم. اما این که می‌گویید با عوض‌شدن سال‌ها در این ده سال تضادها بیش‌تر شده، راستش حق با شماست. گرچه من دلم می‌خواست شما حرف‌تان را بیش‌تر روشن می‌کردید تا من هم بر اساس حرف‌های شما حرف می‌زدم. اما گمان می‌کنم قدرت سرمایه و پول در این سال‌ها بیش‌تر شده و همه چیز و همه کس را دارد تحقیر می‌کند. منظورم سرمایه‌های بادآورده و خرج‌های بی‌حساب است که نشانه‌هاشان را در خانه‌ها و ماشین‌ها و بقیه‌ی وسایل آن چنانی داریم می‌بینیم، در حالی که در ده سال گذشته کشور مردم ثروت‌مندتر که نشده‌اند، فقیرتر هم شده‌اند. نه آن کم‌تر از یک دهک بالای جامعه که به رانت‌ها دست‌رسی داشتند، که آن شش هفت دهک پایین. 

دقیقا می خواستم از شما بپرسم که در رمان جدیدتان به نوعی نقدی بر سرمایه داری داشته اید بدون این که کدگذاری مشخصی کرده باشید. راوی به نوعی آدم یخ زده ای است که با وجود نداشتن شغل و رفتن به شرکتی بزرگ پیشنهاد کار را نمی پذیرد. این موضوع شاید ستیز او با نظام سرمایه داری باشد که می خواهد که خودش بدون رابطه های مرسوم کاری دست پا کند.

خب، حسام آن زمان که از طرف آن شرکت پیش‌نهاد کاری موقت به‌اش می‌شود، مسائل مهم‌تری مربوط به عشق سابقش دارد، که نمی‌گذارد فقط به کار فکر کند. اما شاید شما درست بگویید. در او می‌شود یک جور عناد با آن سیستم‌ها و آن طور آدم‌ها را و کلا تضاد با روابط مبتنی بر سرمایه را در او پیدا کرد. این جا البته قصد همان نشان‌دادن وضعیت روحی و روانی این آدم است و تقابلش با این شرکت‌ها و آدم‌ها، و نقدی اگر باشد، لابد دوطرفه است. جدای از رمان، من فکر می‌کنم وقتی روابط ناسالم باشد، اصولا همه اجزاء ناسالم می‌شوند و ممکن است چنین آدمی هم اصلا تن به کار ندهد و یک جور رفتار آنارشیستی داشته باشد، که البته این هم به نظرِ من تا حدودی تاثیرپذیرفته، یا توجیه‌شده به خاطر همان روابط سرمایه‌سالارانه است.

حسام در این رمان به نوعی بی عملی رسیده است، نمونه بسیاری از این آدم ها را در جامعه می بینیم که هیچ کاری نمی کنند. اما راوی آنقدر دچار بی عملی شده خواننده را در جاهایی کلافه می کند. یک جای رمان بی عملی او به اوج خود می رسد او وقتی می بیند لادن خودکشی می کند هیچ کاری انجام نمی دهد. انگار او به انتهای«کاری نکردن» رسیده است. حتی خونسردی اش در مقابل مرگ آدم  را یاد بیگانه کامو می اندازد و آن جمله معروف اول کتاب «امروز مادر مردم مرد شاید هم دیروز نمی دانم» این همه خونسردی راوی در برابر مرگ به نظرتان غیر طبیعی نیست؟

خب، با همین مثال خودتان به‌تر است اول این سؤال را از کامو پرسید. آیا خون‌سردی راوی بیگانه در مقابل مرگ مادرش غیرطبیعی نیست؟ نه، نیست. اگر باشد که دیگر بیگانه را تا آخر نی‌خوانیم و باور نمی‌کنیم و تبدیل نمی‌شود به یکی از آثار خیلی مهم و همیشه بحث‌برانگیز ادبیات جهان و به‌خصوص فرانسه. در همین ایران هم نمی‌دانم تا به حال چند مترجم ترجمه‌اش کرده‌اند و چندین بار چاپ شده. اما من نمی‌خواهم فقط به رمان کامو متوسل شوم و باید طبعا جواب خودم را هم بدهم. آن چه من می‌فهمم از آدمی‌زاد، این است که وقتی مدام زیر فشار روحی و روانی باشد، و وقتی با همه چیز اطرافش مشکل و مسئله داشته باشد، کم‌کم یا به خشم و عصیان می‌رسد یا به بی‌عملی. بی‌عملی هم یک جور گریز و موضع‌گرفتن است در مقابل روابطی که نمی‌شود باهاشان کنار آمد. همه‌مان هم این کار را می‌کنیم، اما اغلب نه به اندازه‌ی حسام. معمولا در موارد خاصی دچار بی‌عملی می‌شویم، مثلا فقط در محیط خانواده، یا محیط کار، یا محیط‌های اجتماعی. این است که چندان به چشم نمی‌آید این بی‌عملی‌مان. درباره‌ی حسام چون این بی‌عملی همه‌جانبه است، طبعا به چشم می‌آید. این که خواننده را کلافه می‌کند به خاطر این است که ما معمولا از داستان‌ها انتظار داریم آن وجه خوب‌مان را به‌مان نشان بدهند، نه وجه بدمان را. از دیدن وجوه بدمان فرار می‌کنیم و رومی‌گردانیم ازشان. مثل این که عکاس یک عکس زشت از زاویه‌ی خاصی ازمان بیندازد. حتما می‌اندازیمش دور. دل‌مان نمی‌خواهد خودمان را آن شکلی ببینیم. دلیل وجود این همه قهرمانی در داستان‌ها و فیلم‌ها همین است. ما این طور داستان‌ها را می‌خوانیم که خودِ به‌ترمان را ببینیم، گرچه نسبت چندانی با واقعیت‌مان نداشته باشد. به نظرم خواننده‌ی جدی باید عادت کند که وجوه زشت خودش را هم ببیند. وگرنه رمان من به کنار،‌ اصلا نمی‌تواند بیگانه یا رمان‌های مشابه را هم بخواند.

می توان گفت که شاید راوی شکست های عاطفی مختلفش به خاطر همین بی عملی بوده است. به نظر خودتان این شخصیت آیا دچار نوعی اختلال شخصیتی نیست. به نظر می رسد که در ارتباط با دیگران دچار مشکل است. خلق این شخصیت از کجا به ذهن تان رسید آیا آنچه که در جامعه می دیدید منشا خلق این شخصیت بوده است؟

اگر از من بپرسید می‌گویم همه‌مان دچار اختلال شخصیتی هستیم، کم یا زیاد، و در ارتباط با دیگران دچار مشکل، وگرنه این همه مشکل از کجا درست شده؟ فقط از دیگرانِ نامعلوم؟ اما این که چنین شخصیتی از کجا به ذهنم رسید، راستش نمی‌دانم. یادم نیست. اگر همان وقت‌ها هم که رمان نوشته شد، چاپ می‌شد و من بیش‌تر ذهنم درگیر این رمان بود، می‌پرسیدید، احتمالا باز هم نمی‌توانستم جواب بدهم که این شخصیت از کجا به ذهنم رسیده. جز همین که الان می‌توانم بگویم: از روابطی که بیش‌تر از هر چیز دیگری تابع پول‌اند و قدرت. متاسفانه. شرایط اجتماعی و اقتصادی ناسالم مدام آدم‌هایی مثل حسام را دچار اختلال و بیگانه‌گی و بی‌عملی می‌کند. اعتیاد، که این همه در کشور ما قربانی گرفته، چیست؟ به نظر من در درجه‌ی اول فرار از واقعیت و تا حد ممکن پناه‌بردن به یک جهان خیالی که شاید بشود در آن حباب خیالی با جهان اطراف ارتباط گرفت و زودتر از موقع دیوانه نشد. 

در این رمان با سه زن مواجه هستیم که حسام با آنها در ارتباط است. اما شما در این رمان به اندازه کافی در مورد آنها شخصیت پردازی نکرده اید اما با این حال گسست شخصیت اصلا دیده نمی شود. از سوی دیگر این سه زن زنهایی با سه شخصیت متفاوت هستند چرا حسام سراغ زنانی با شخصیت های متفاوت می رود؟

در این رمان جز حسام بقیه‌ی آدم‌ها آن قدر حضور ندارند که احتیاجی به شخصیت‌پردازی بیش‌تر داشته باشند، چه سه زنی که گفتید و چه مردهای دیگر داستان. اگر رمان به شکل دیگری یا نگاه دیگری نوشته می‌شد، حتما بعضی شخصیت‌های دیگر بیش‌تر دیده و شخصیت‌پردازی می‌شدند. درواقع در هر رمان کوتاهی فقط یکی دو نفر هستند که زنده‌گی‌شان نشان داده می‌شود، آن هم اغلب در یک مقطع خاص از زنده‌گی‌شان. پس بقیه کم‌وبیش در سایه قرار می‌گیرند. دارم توضیح واضحات می‌دهم. شاید به‌تر است بگویم که همه‌ی آدم‌های دیگر این داستان برای این حضور دارند تا فقط قصه‌ی حسام گفته شود. قصه‌ی دیگران اهمیت ثانوی دارد. اگر من توانسته باشم در این رمان کوتاه همان یک نفر را خوب بسازم و از زوایای مختلف زنده‌گی‌اش را نشان بدهم، باید کلاهم را بیندازم هوا. این رمان در این ابعاد ظرفیت آدم‌های دیگر را ندارد. مگر این که با نگاهی دیگر نوشته می‌شد. البته می‌شود این طور هم گفت که مهم‌تر از حتا حسام، ساخته‌شدن آن مجموعه روابطی است که حسام را تبدیل به چنان شخصیتی می‌کند، روابطی که از کودکی و با خانواده شروع می‌شود تا می‌رسد به تحصیلات و بعد هم عشق و کار و غیره. اگر آن مجموعه‌ی روابط درآمده باشد، من کاری را که می‌خواسته‌ام کرده‌ام. چون برخلاف رمان‌های کلاسیک، اغلب رمان‌های امروزی (که کوتاه هم هستند)، تکیه‌شان را نه بر ساختن یک جامعه، که گوشه‌یی از آن جامعه می‌گذارند و مسئله‌ی خاصی که فکر می‌کنند آن جامعه درگیرش است. این طوری برشی از آن جامعه می‌زنند؛ بدون قصد نشان دادن سیر تحولی آن جامعه (که در ان صورت باید تاریخ یک دوره از آن جامعه را هم نشان بدهند). برای من حسام شخصیت مناسبی بود که از طریقش می شد برشی زد به جنبه‌هایی از جامعه، که به گمان من، یا به احساس من، مهم بودند و هنوز هم هستند.

شخصیت اصلی داستانِ دود از تردیدی همیشگی رنج می برد و این تردید تناسب خوبی با نثر شما برقرار می کند آیا شما به این خاطر از این نثر  استفاده کردید که بتوانید تردیدهای راوی و تصمیم های آنی او را نشان دهید.البته این را می دانیم که شما اصولا نثری مختص به خود را دارید. نثری مقطع و تکه تکه. اما در این داستان نثرتان با شخصیت خوب کنار هم نشسته اند. 

راستش خودم نمی‌دانم چه نثری دارم. امیدوارم که نثر خاصی نداشته باشم. یعنی سعی‌ام همین است. نثری که از دل داستان درنیامده، یعنی حتما دارد خودش را به آن تحمیل می‌کند. اما اگر از جنس و نوع داستان و شخصیت اصلی درآمده باشد، دیگر نباید چندان ربطی به نویسنده‌اش داشته باشد. نثر باید کمک کند که فضا ساخته شود و حال و هوا و ذهن شخصیت خوب ساخته و القا شود. در این صورت دیگر نثر به خودی خود مسئله‌یی نیست. یکی از عناصر است در خدمت داستان. نثر خاص داشتن مال مقاله‌نویس است و نه داستان‌نویس. اگر حرف شما درست باشد و نثر تناسب خوبی با شخصیت پیدا کرده باشد (و نه برعکس)،‌ معناش شاید این باشد که من چرخش‌های ذهنی و حرکت‌های مدام تغییریابنده در ذهن حسام را درآورده‌ام. یعنی ذهن حسام همان طور کار می‌کند که نثر. امیدوارم این طور باشد.

چیدمان صحنه‌ها و حرکت صحنه‌ها در این رمان به گونه ای است که سرعت رمان در جاهایی تند و جاهایی کند می شود. به نظرم صحنه پایانی بسیار طولانی شده است.صفحات پایانی قدری داستان کند شده است اما دوباره دو صفحه پایانی داستان ریتم تندی پیدا می کند و حسام راوی مردد به ناگاه طی تصمیم آنی به قاتل تبدیل می شود. کند و تند شدن داستان آیا از روی عمد بوده است؟

طبعا کند و تند شدن رمان به تناسب صحنه‌هاست و ماجرایی که دارد اتفاق می‌افتد و نسبت ذهن حسام با آن ماجراها. این سعی من بوده است و سعی هر رمانی باید همین باشد. اما اگر این کار درست اتفاق بیفتد دیگر شمای خواننده نباید موقع خواندن احساس کندی یا تندی بکنید و باید سرعت وقایع به نظرتان طبیعی برسد. اگر نرسیده، حتما رمان ارتباط درستی با ذهن شمای خواننده برقرار نکرده. حتما خوب می‌دانید که بسیاری از رمان‌های حتا خوب قدیمی الان برای ذهن ما کند هستند و خواندن‌شان به همین دلیل سخت. نمی‌دانم چه شده. آیا ما باهوش‌تر شده ایم؟ آیا خواننده‌های آن زمان رمان‌های کلاسیک وقت بیش‌تری برای گذراندن داشتند یا مجال بیش‌تری می‌خواستند تا هر نکته را هضم و جذب کنند؟ نمی‌دانم. به‌هرحال بخشی از احساس کندی و تندی یک رمان به خودش برمی‌گردد و بخشی‌اش به ذهن مای خواننده. باز هم دارم توضیح واضحات می‌دهم، شاید تا فقط بگویم که هر نویسنده‌یی سعی‌اش را می‌کند تا ضرباهنگ رمانش طوری باشد که خواننده‌ی مورد نظر او در هر صحنه و لحظه احساس طبیعی‌بودن بکند، گرچه بعضی صحنه‌ها ذاتا تندتر بگذرند و بعضی کندتر. من امیدوارم نبض خواننده‌ها حداقل به تندی من بزند. اگر تندتر بزند و احساس کنند که رمان کند می‌گذرد، راستش ممکن است خوش‌حال شوم. اما اگر احساس کنند نبض رمان زیادی تند است، آن وقت ممکن است کمی نگران کتاب‌خوان‌های کتاب خودم بشوم. البته اگر این اتفاق فقط در بعضی صحنه‌ها بیفتد، همان طور که شما گفتید، آن وقت دیگر احتمالا به رمان مربوط است و نه خواننده. نمی‌دانم این توضیحات تا چه حد می‌تواند یا توانسته این موضوع را روشن کند، چون خود قضیه کمی پیچیده و وابسته به عوامل متعددی است.

رمان شما رمانی مدرن است اما در پایان داستان شیوه ای که حسام برای قتل انتخاب می کند دیگر مدرن نیست. او چاقویی که خریده را برای قتل استفاده می کند. این شیوه با رمانی که مدرن است انگار خیلی همخوانی ندارد. شاید به نظر من این طور باشد. فکر می کردم که ممکن است که راوی در نهایت از چاقویی که خریده هیچ وقت استفاده نکند. آن را در جیبش گذاشته و دنبال زندگی اش برود.

خب،‌رمان ممکن است مدرن باشد، اما شخصیت‌هایش نباشند. یا شخصیت‌هایش هم باشند، اما گاهی کارهای غیرمدرن بکنند. شاید این اصلا تناقض وجودی آدم‌هایی مثل ماست،‌ که کم‌وبیش مدرن شده‌ایم، اما رفتارهای‌مان گاهی وقت‌ها مدرن نیست. نه این که آدم‌های جوامع دیگر این مشکل را نداشته باشند، آن‌ها هم حتما این مشکل را دارند، بعضی بیش‌تر و بعضی کم‌تر. به نظرم در جامعه‌ی ما این اتفاق غریب‌تر و بیش‌تر است. خیلی از ماها که خواسته و ناخواسته مدرن شده‌ایم، رفتارهایی ازمان سر می‌زند که هیچ نسبتی با مدرن بودن ندارد. شاید یک دلیلش این باشد که جامعه‌مان سریع‌تر از جوامع غربی و به ناگزیر دارد مدرن می‌شود. شاید یک دلیل دیگرش این باشد که ما هیچ یاد نگرفته‌ایم و یادمان نداده‌اند و نمی‌دهند که چه نسبتی با سنت داشته باشیم و از بعضی بخش‌هاش پاس‌داری کنیم و از آن‌ها که مخل شدید زنده‌گی امروز هستند، دوری کنیم. چون به هر حال مدرن‌بودن به معنای دورریختن سنت‌ها نیست. اما کسی به ما یاد نمی‌دهد که چه‌طور با سنت‌هامان کنار بیاییم و باهاشان مواجه بشویم. این است که نفر به نفر و تجربی داریم با همه چیز سروکله می‌زنیم و شاید به عنوان آدمی مدرن دست به چاقو هم ببریم، همان طور که ممکن است با تحصیلات و شغل و ماشین خیلی بالا، توی خیابان برای دیگری قفل فرمان بیرون بکشیم یا لیچار بار رهگذرها بکنیم و یا مانند این‌ها. درباره‌ی خود حرکت حسام پیش‌تر در مصاحبه‌ها گفته‌ام که او بر اساس اندیشیده‌هایش رفتار نمی‌کند. یعنی عقلش یک چیز می‌گوید، ولی او معلوم نیست همان کار را بکند. اعمالش قابل‌پیش‌بینی برای خودش و ما هم نیست. پس عجیب نیست اگر کاری خلاف انتظارمان بکند. اصولا همه‌مان در لحظه‌هایی که زیر فشاریم ممکن است غریب‌ترین و پیش‌بینی‌نشده‌ترین کارها را بکنیم. این تصور و شناخت من است. اما این که خواننده ممکن است دوست نداشته باشد چیزی مثل چاقوکشی در رمان ببیند، حتما حق دارد. این اتفاق با روح زمانه‌مان سازگار نیست، به‌خصوص با روحیه‌ی اجتماعی این چند سال اخیرمان،‌ که شجریان هم باید بخواند "تفنگ‌ات را زمین بگذار." در حالی که تا یک دهه پیش این روحیه چنین فراگیر نشده بود در جامعه‌ی دست‌کم فرهنگی‌مان.

در این رمان زنانی را می بینیم که هر کدام برای خود زنانی مستقل هستند راوی خیلی جاها به آنها تکیه می کند اما نمی توان از نگاه مردسالارانه نویسنده غافل شد. مثلا جایی در پایان داستان خدمتکار را با زیبایی لادن مقایسه می کند. به هر حال با آنکه شما در این رمان همه زنان را در مقابل راوی زنانی مستقل نشان داده اید اما این نگاه مردسالارانه جاهایی بیرون می زند. 

بیرون‌زدن را نمی‌فهمم. یعنی من چیزی را پنهان کرده‌ام که بعد مثل دم خروس بیرون بزند؟ گمان نمی‌کنم. نمی‌فهمم هم که وقتی در کلیت یک کار مدام شما با زن‌هایی سروکار دارید که به قول خودتان برای خود زنانی مستقل هستند، چه‌طور با یکی دو نشانه خلاف آن را نتیجه می‌گیرید و مثلا چرا نتیجه نمی‌گیرید که این خصوصیت جامعه‌مان است، که زن‌ها هر چه قدر هم مستقل باشند، مثلا برای خروج از کشور باید از شوهرشان اجازه بگیرند. آیا نشانه‌هایی که احیانا ممکن است شما پیدا کرده باشید، تحمیل من است؟ یا تحمیل شرایط اجتماعی؟ و بعد ربط میان آن صحنه‌یی را که گفتید "جایی در پایان داستان خدمتکار را زیبایی لادن مقایسه می‌کند" با نگاه مردسالارانه نفهمیدم. یعنی توجه یک مرد به زیبایی یک زن، یا مقایسه‌ی زیبایی یکی با دیگری به معنای نگاه مردسالار است؟ نمی‌فهمم این را. جدای از این‌ها به نظرم نگاه مردسالارانه را نه در یکی دو نشانه و نه در حتا نگاه شخصیت مرد داستان به زن‌ها، و نه حتا در نمایش عینی واقعیت عینی جامعه (که حتما نشانه‌های مردسالارانه‌اش زیاد است)، که در وارونه نشان‌دادن نقش زنان باید بشود پیدا کرد. یعنی اگر من واقعیت‌های اجتماعم را نشان بدهم، مثلا زنی را نشان بدهم که در موقعیت خاص اجتماعی‌اش مردسالارانه زنده‌گی می‌کند، این را که نمی‌شود به حساب نویسنده گذاشت. اما اگر زنی مستقل را که تابع نگاه مردسالارانه زنده‌گی نمی‌کند، غیرواقعی نشان دادم و تابع چنان نگاهی، حتما نگاه شخصی خودم را به داستان تحمیل کرده‌ام. اگر قرار باشد فقط با نشانه‌ها، که در این داستان گمان نمی‌کنم شما زیاد سراغش را داشته باشید، اگر که اصلا داشته باشید، سراغ داستان برویم، آن وقت تمام داستان‌های قدیمی نویسنده‌شان نگاه مردسالارانه داشته است، چون زنده‌گی آن زمان را بازتاب داده و زنده‌گی قدیم هم نمی‌تواند غیر از این بوده باشد و نمایش جز آن تحمیل تخیل خودمان است بر واقعیت‌هایی که بر کشور ما و جاهای دیگر گذشته است.

این موضوع را به عنوان اشکال مطرح نشده است. در همه جای دنیا شرایط مردسالارانه وجود دارد ولی زیرپوستی است. مثلا حسام مهتاب را رها کرده است ولی می گوید با آنکه جدا شده ام ولی علاف این زن هستم. زنها را برایش مهم هستند با آنکه مهتاب را طلاق داده همچنان با او ارتباط دارد. ممکن است داستانی را زنی بنویسد و نگاه مردسالارانه داشته باشد.حسام می خواهد انتقام لادن را بگیرد. یا زهره این قدر کار می کند نمی تواند یک مانتو از بلوچ بخرد. در جامعه مردسالار مرد می خواهد به نوعی زن را نجات دهد. این نگاه اصلا نقادانه نیست بلکه به عنوان نوعی نگاه است مطرح می شود

به نظرم در فرهنگ خاصی که من و شما زنده‌گی می‌کنیم، یعنی دست‌کم در میان اهل کتاب و روزنامه، مردسالاری حالا دیگر اگر مذموم و حتا فحش نباشد، پذیرفته شده هم نیست. اما اشکالی ندارد اگر در کاری وجود داشته باشد آن را نشان بدهیم، صرف‌نظر از حسن و قبح‌اش. گمانم شما به بعضی نکته‌ها توجه نکرده‌اید. مثلا این که حسام مهتاب را رها نکرده. مهتاب طاقتش طاق شده از کارهای حسام و از او جدا شده. ضمنا هر زنی که کار می‌کند و به تنهایی خرج زنده‌گی‌اش را می‌دهد، معلوم نیست بتواند از جاهایی که اجناس گران‌قیمت می‌فروشند، لباس یا هر چیز دیگری بخرد (اگر به اسامی خاصی توجه دارید، به این هم توجه کنید که این داستان در چه سالی می‌گذرد و وضع مالی زهره چه طور است). این‌ها که به نظرم باید واضح باشند. اما این که حسام خواسته باشد زنی را نجات بدهد، در کجای داستان هست؟ و به فرض هم که خواسته باشد، مگر می‌دهد؟ حتا این که مردی بخواهد زنی را نجات بدهد، به نظر من لزوما نشانه‌ی مردسالاری نیست. باید به موقعیت و شخصیت و هزار چیز دیگرش نگاه کرد. راستش این قضیه هم به نظرم پیجیده است و به راحتی نمی‌شود درباره‌اش نظر داد، چه برسد به حکم. من که احتیاط می‌کنم. شاید هم چون من به قدر شما روی این موضوع حساس نیستم و به اندازه‌ی شما به‌اش فکر نکرده‌ام. طبعا این اتفاقات از نظر شما که زن هستید، می‌تواند جنبه‌ها و سایه‌روشن‌هایی داشته باشد که برای من نداشته است. به‌هرحال من عیبی نمی‌بینم که داستان خودم یا دیگران از این جنبه هم به‌اش توجه شود.